pt. 9

1.2K 170 69
                                        

یوری ملتسمانه اسم جونگ کوک رو فریاد میزد و ازش کمک میخاست ولی اون فقط به زمین خیره شده بود
بدنش قفل کرده بود و فکش میلرزید ،یوری میدونست این حالت جونگ کوک واسه مریضیشه ولی بازم امید داشت که به خودش بیاد

......

یوری گوشه ای تو خودش جمع شده بود و میلرزید
نمیتونست این اتفاقی که واسش افتاده رو باور کنه

جونگ کوک نشسته به دیوار تکیه داده بود و همینجوری ب زمین روبه روش زل زده بود
هنوز از شوک نتونسته بود بیاد بیرون ولی حداقل دیگ بدنش نمیلرزید

بزور سرشو چرخوند و به بدنه برهنه یوری ک تو خودش گوشه دیوار جمع شده بود و میلرزید نگاه کرد
قطره های اشکش بی رحمانه روی گونش میریخت و جاش رو میسوزوند

تنشو به سختی تکون داد و با لرز سمت یوری رفت
دست لرزونشو روی بازوش گذاشت که یوری بیشتر به خودش پیچید
یوری رو اروم از شونه هاش بلند کرد و تو بغل خودش حبسش کرد

شنل خودشو دراورد و روش انداخت سفت بغلش کرد و پاهاشو دورش پیچید
یوری که تا الان حتی نمیتونست گریه کنه هق هقاش بلند شد و تو بغل جونگ کوک زجه میزد

جونگ کوک ثانیه به ثانیه سرشو محکم میبوسید و موهاشو نوازش میکرد

-منو نبخش...ازت خواهش میکنم منو نبخش

یوری توانی برای حرف زدن نداشت

-یوری حرف بزن..یچیزی بگو، دادو بیداد کن کل قصرو خبر کن ولی اینجوری ساکت نباش

جونگ کوک با گریه هاش بلند حرف میزد و یوری خودشو به تنی که نمیدونست الان میتونه بوی اعتمادو ازش بچشه یا نه سپرده بود

هرچی بود اینو میدونست تو این وضعیت نمیتونه تو اغوش کسی اروم بگیره جز جونگ کوک

*****

سرورم دستورتون تمام و کمال انجام شد

_خوبه...فرمانده چی؟

÷ایشون هم شاهد ماجرا بودن ولی سکوت کردن الان هم...

_اونجاس..پیشش یا حتی بغلش...میدونم

÷ سرورم من...

_خفه شو، فکر میکنی میزارم اون سربازا زنده بمونن

سرباز از ترس اینکه خودش هم جز اون سربازایی باشه که قراره برن کشتار گاه هُل کرد و با لکنت به مرد روبه روش که روی صندلی بزرگی توی اتاقش نشسته بود جواب داد :
نه سرورم..قطعا او..اونا زنده نمیمونن

یونگی نیشخندی از ترس سرباز زد و جام شرابشو سر کشید: گمشو بیرون و اینکه نمیخام اونا تا فردا تو قصر من باشن

سرباز تعظیمی کرد و خوشحال ازینکه جونش سالم مونده بیرون رفت

******

forbidden Love (completed)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant