pt.18

805 118 67
                                    

نامجون با اجازه هوسوک وارد اتاقش شد

÷قربان پا....

=قراره زندانی شم (پوزخندی زد ) درسته؟

نامجون با صورت متعجب به هوسوک خیره شد :ا..ب.بله باید با من بیاید

هوسوک بلند شد و جلوتر از نامجون از اتاق بیرون رفت

نامجون پشت سرش راه افتاد و به سربازا دستور داد دستاشو ببندن

=من که گفتم با پای خودم میام پس این کارا چیه؟

÷متاسفم باید شمارو به سیاه چاله ببرم

هوسوک خنده عصبی کرد و از سفت بودن طناب دور دستش اخم ز
ریزی کرد: این دیگه خیلی زیاده رویه یونگی...تلافیش میکنم

*********
شب

تو اغوش گرمی فرو رفته بود و هر لحظه بوی تن جونگ کوک رو استشمام میکرد، چقدر دلش برای این بو تنگ شده بود
محکم تر به بدنش چسبید و گوشش رو به سینه مردش فشورد تا ضربان قلبشو گوش بده

-خوش میگذره؟

سرشو بلند کرد و به چونش خیره شد، خنده ریزی کرد: اره خیلی

جونگ کوک صورتشو پایین اورد و به یوری نگاه کرد
با دستش موهای ریخته شده توی صورت یوری رو کنار زد و دستش رو روی گونش گذاشت و اروم نوازشش کرد:میدونی که چقدر دوست دارم؟

یوری اروم چشماشو برای تایید بست:می دونم عزیزم

جونگ کوک سرشو نزدیک برد و لبای یوری رو اروم به بازی گرفت، دستشو دور کمرش گذاشت و بیشتر به خودش نزدیکش کرد
با کم اوردن نفس ازش جدا شد و لبشو روی گوشش گذاشت، چشماش خمار شده بود و با صدای بمی لب زد: به زودی ازین کلبه کوچیک خلاص میشیم، فقط اومدیدم توی این روستا تا نتونن پیدامون کنن

یوری باز با این جمله جونگ کوک استرس کل وجودشو گرفت: جونگ کوک اون مارو پیدا میکنه

جونگ کوک بوسه ای روی شقیقه یوری گذاشت: ششش...میدونم...ما هر ۲ روز جامونو عوض میکنیم

یوری بلند شد و نشست: تا کی جونگ کوک...تا کی باید اینجوری عذاب بکشیم

جونگ کوک حرفی برای اروم کردن یوری نداشت که بهش بگه، خودشم میدونست یونگی تا اخر عمرشون دست از سرشون بر نمیداره ولی باید ارومش میکرد

از پشت یوری رو بغل کرد و بوسه ای روی شونه ش گذاشت:یوری بیا بهش فکر نکنیم باشه؟بیا ذهنمون رو درگیر نکنیم فعلا که در امانیم هم؟!

یوری سری تکون داد:باشه سعی میکنم بهش فکر نکنم

پوزخند محوی روی لبای جونگ کوک نشست...سرشو تو گودی گردن یوری فرو برد و نفس عمیقی کشید:ملکه ی من میخاد حواسشو پرت کنم؟

forbidden Love (completed)Onde histórias criam vida. Descubra agora