pt. 7

1.2K 177 46
                                    

+ چی داری میگی؟

-پاشو....میخام یه جایی رو نشونت بدم

یوری دست جونگ کوک و که به سمتش دراز شده بود اروم گرفت و با تردید بلند شد، جونگ کوک دستشو محکم گرفت و سمت در رفت و با احتیاط به سمت پشت قصر قدم برداشت

+جونگ کوک

یوری وقتی که دید کم کم دارن از قصر دور میشن وایساد

-جانم

یوری نزدیک جونگ کوک شد:کجا داریم میریم

جونگ کوک به چشمای یوری زل زد و تلخندی کرد: به من اعتماد نداری؟

+منظورم این نبود...معلومه که دارم..فقط...یکم نگران..

-نباش....با من بیا اتفاقی نمیوفته

دوباره دستشو گرفت و راه افتاد، بعد از ۱۵ دیقه راه رفتن به کلبه مورد نظرش وسط جنگل رسید

-بیا رسیدیم

+چرا اومدیم اینجا

جونگ کوک نزدیک یوری شد و موهای بازشو به پشت گوشش هدایت کرد:اگه الان میتونستی صورتتو ببینی میفهمیدی چرا واقعا عاشقت شدم
با لبخندی گفت و بعد کمی مکث ادامه داد: صورت پف کردت...چشمای خوابالو و در عین حال تعجب کردت...موهای شلختت

یوری دستی به موهاش کشید

+یا ...مگه من گفتم این ساعت بیای از خواب بیدارم کنی

جونگ کوک خنده کوتاهی کرد و پیشونی یوری رو اروم بوسید و تو چشماش خیره شد

-بیا بریم تو...سردت میشه

+نه هوا خوبه...بیا بیرون بشینیم

-پس من آتیش روشن میکنم

یوری سری تکون داد و با لبخند بزرگی حرکتای عشقشو دنبال کرد

****

" ولی پادشاه

_ششش..برو اونور

یونگی با لحن خونسردی گفت و از روی تخت بلند شد و ادامه داد: میدونی چیه ...هروقت میخام شبو باهات بگذرونم یجوری خرابش میکنی چه با غیبت چه با گلایه...پس از من ایراد نگیر اگه شبمو با یوری میگذرونم

"چرا پادشاه...مگه من چی گفتم

یونگی نزدیک ملکه رفت و چونشو تو دستش گرفت

_منو ببین...این حس حسودیه مسخرتو بزار کنار وگرنه خودم میدونم چجور بزارمش کنار..این کارو با خودت نکن، یه روز میبینی این کارات هیچی واست نزاشته و تویی و خودت

"ینی الان شما پشتمید؟

یونگی چونشو ول کرد:من پشت کسی نیستم ولی همینم که با این چرند بازیات از مقامت عزلت نکردم خداتو شکر کن

"یعنی شما عاشق من نیستید؟

یونگی تک خندی کرد و بعد شروع به قهقه زدن کرد

forbidden Love (completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora