نمی دونست چند ساعت گذشته و یونگی دست از کارش نکشیده، فقط میدونست میخواست بخابه، خیلی خسته بود و چیزی حس نمی کرد سر شده بود و فقط ناله های اروم میکرد، حتی نمیدونست چند بار ارضا شده
......
"چی داری میگی؟
*ملکه ماهممون اونجا بودیم و شاهد این قضایا بودیم
ملکه غذای جلوشو به گوشه ای نامشخص پرت کرد و از جاش بلند شد و سمت در رفت ولی قبل از بیرون رفتن گفت
" اگه حقیقت نداشته باشه همتون تنبیه سختی میشید
باورش نمیشد پادشاه این کلمات رو برای رابطه بکار برده و مهم تر از اون از اسم ملکه برای دختری که هنوز پاشو اینجا نزاشته و یه بانو معمولی به حساب میاد استفاده کرده باشه، مقام و منزلتشو به یکی دیگه داده
با این فکرا عصبانیتش چند برابر میشد و قدماشو سمت استراحتگاه پادشاه سرعت داد
.......
نمی تونست زیبایی خیره کننده یوری رو هضم کنه، هربار که بهش فکر میکرد قلبش میگرفت
اون زیبایی برای اون نبود، با فکر اینکه پادشاه تموم یوری رو مال خودش کرده جام شرابشو محکم به آینه روبه روش کوبید
چه فکری با خودش کرده بود؟ اینکه دختری به اون زیبایی رو میتونه واسه خودش داشته باشه؟ پوزخندی از طرز فکر احمقانش زد و قطره اشکی سرکشانه روی گونش ریخت که دیگ نتونست تحمل کنه و دیواره بغضشو شکست تا حداقل کمی اروم بشهدستاشو روی چشمش گذاشته بود و سکوت اتاقو صدای گریه هاش میشکست
خودش میدونست باید فراموشش کنه چون هیچ شانسی در مقابل پادشاه نداشت، یوری ازدواج کرده بود.......اونم...با رضایت خودش........
یوری رو از پشت بغل کرد و لحافو روی خودشون کشید و دستشو دور کمرش حلقه کرد
بعد از چهارمین باری که ارضا شده بود یوری رو بیهوش دیده بود، خودشم خسته شده بود و میخواست بخوابه، به این چند ساعت که فکر میکرد میفهمید هیچ کدوم از همسراش یا هرزه هایی که باهاشون رابطه داشته اینجوری نبودن
خودشم نمیدونست چه چیزیش با بقیه فرق داره
با صدایی که از بیرون شنید پاشد و شروالشو پوشید که در اتاق باز شد و ملکه با عصبانیت داخل اومد، ملکه با دیدن یوری روی تخت داشت از عصبانیت منفجر میشد، هیچ کس بعد رابطه با پادشاه حق نداشت پیشش بخوابه_این وقت شب اینجا چیکار میکنی
"پس حتی اجازه دادید که روی تختتون بخوابه
یونگی اخمی کرد و جلوتر رفت
_ واضح حرف بزن
" چطور تونستید اونو جای من بزارید
یونگی با بیخیالی گفت:حرف الکی نزن کسی جای تو نیست
" دارم میبینم

YOU ARE READING
forbidden Love (completed)
Fanfiction+ التماست میکنم _ باید درس خوبی برای بقیه بشی ملکه من یونگی روبه جونگ کوک کرد و با لحن خنثی ایی گفت _ برو ازش لذت ببر جونگ کوک فهمیده بود یونگی از همه ماجرا خبردار شده و اگه جلوی اهالی قصر به عشقش تجاوز نمیکرد مساوی بود با مرگ هردوشون (کپی ممنوع) Co...