با صدای یونگی هردو سمتش برگشتن...یوری دستاش میلرزید و با لکنت سعی کرد حرف بزنه : ی..یی.ونگی بزار تو..ضیح م..میدم
-پادشاه...اون تقصیری نداره من شروع کردم
_اولن که یونگی نه...اربابو ترجیح میدم بانو و درمورد دومی...خیلی دل و جرعت پیدا کردی فرمانده
-سرورم
_ میدونی چیه...من عاشق خراب کردن قرارهای عاشقانم
ب دونفر سربازای پشت سرش اشاره کرد که جونگ کوک رو بگیرن
رفت جلو و موهای یوری رو پشت گوشش فرستاد: میدونی عاقبت خیانت چیه؟
دست انداخت لای موهاش و محکم کشیدش که جیغ یوری رو هوا رفت-سرورم خواهش میکنم ولش کنید
یونگی یه نگاهی ب دستاش انداخت که پر شده بود از مو وبعد تکوندش
از فک یوری گرفت و سیلی محکمی بهش زد که به ضرب افتاد رو زمین، به داد و بیداد های جونگ کوک توجهی نمیکرد و گوشاشو فقط صدای گریه یوری پر میکرد
براش لذت بخش بود
دوباره از موهاش گرفت و بلندش کرد، یوری به زور میتونست وایسه و تلو تلو میخورد_دوست داری چجوری تنبیهت کنم بانوی من...هممم؟!
زانوشو بالا اورد و همزمان صورت یوری رو به پاش کوبوند که دهنش پر از خون شد
ولش کرد ، روی زمین افتاد و سرفه میکرد تا خون جمع شده تو گلوشو بیرون بریزه_ببرینش
خطاب به سربازا گفت و به یوری اشاره کرد ،سمت جونگ کوک رفت که با نگاه به خون نشسته با گستاخی تمام به چشمای پادشاه زل زده بود
_این کاری که کردی خیانت بود فرمانده...خیانتی ک گناهش بیشتر از بانو یوری بود
جونگ کوک از بین دندوناش غرید: پس چرا اون کارو باهاش کردی..به اندازه کافی کتکش زدی، لذتتم بردی...ولش کن بره دنبال زندگیش
یونگی قهقه ای سر داد: ایگوو از کی تا حالا برده ها واسه من زبون دراوردن
موهای جونگ کوک و گرفت و پشت سر هم سیلی های اروم بهش میزد: به خودت بیا....تو کی؟ ...دربرابر کی وایسادی..همین که الان سرتو قطع نمیکنم باید بری و واس همیش تو معبد زندگی کنی
تک خنده ای کرد و روبه سربازا گفت: ولش کنین...من با فرمانده وفادارم کاری ندارم...بالاخره اون تمام عمرشو صرف خدمت به من کرده...باید یجوری جبرانش میکردم که کردم
-نکن یونگی
دستی رو شونش زد و ازونجا دور شد و سوار اسبش شد
جونگ کوک خوب میدونست چی تو فکر یونگی میگذره*****
آروم چشماشو باز کرد و بهوش اومد، چشماشو چرخوند با درک وضعیت سریع از نشست که سرش از درد تیر کشید، آروم بلند شد و سمت میله ها رفت

VOCÊ ESTÁ LENDO
forbidden Love (completed)
Fanfic+ التماست میکنم _ باید درس خوبی برای بقیه بشی ملکه من یونگی روبه جونگ کوک کرد و با لحن خنثی ایی گفت _ برو ازش لذت ببر جونگ کوک فهمیده بود یونگی از همه ماجرا خبردار شده و اگه جلوی اهالی قصر به عشقش تجاوز نمیکرد مساوی بود با مرگ هردوشون (کپی ممنوع) Co...