last part

1.1K 120 113
                                    

_تهیونگ تو....تو..میدونم چیکارت کنم

^ کاری نمیتونی بکنی هیونگ...من رئیس قبیله ها و سلطنتاییم که پشتوانه توان...خودت میدونی کسی حاظر نبود با تو متحد بشه

یونگی نه عصبانی بود نه متنفر بود، هیچ حسی نداشت اگرم داشت نمیتونست بروزش بده

بدون هیچ حرفی اونجارو ترک کرد و سمت اتاقش رفت

تهیونگ نزدیک یوری شد و به سربارا علامت داد که ولش کنن: یوری...میدونم الان شکه ای ولی نمیخام منو قضاوت کنی ببین من از همون روز اول که دیدمت فهمیدم من و تو مال همیم

یوری فورا عقب رفت و ناباورانه تو چشمای تهیونگ خیره شده بود: معلوم هست چی داری میگی؟ تهیونگ ..تو..

^ یوری..دوست دار...

+من ندارممم

یوری جیغ کشید و دستاشو لای موهاش برد و میکشیدشون: من کسیو دوست ندارممم...من نمیخام مال کسی باشمممم..فقط ولمم کنیددد تروخدا

زانوهاش سست شده بودن و روی زمین افتاد، از سوزش حنجرش صداشم پایین تر اومده بود: مگه من چی دارم به جز بدبختی که اینکارارو میکنی..هق..اخه من چیکارتون کردم که نمیزارید زندگی کنم...من فقط میخام زندگی ...هق...کنمم تروخدا دست از سرم بردارید

تهیونگ کنارش زانو زد و سرشو توی بغلش گرفت: یوری بهت قول میدم دیگه نمیزارم یه قطره اشک از چشمات بیاد....باهم دیگه میریم یه جای دور بدون قصر و بدبختیاش....فقط منو قبول کن

یوری سرشو بلند کرد و با تموم جونی که داشت با دستاش تهیونگو پس زد:من تورو نمیخام...نمیخامت

تهیونگ بلند شد و باعلامت سرش سربازا جونگ کوکو گرفتن: منو نخا...ولی اینو بدون نمیزارم دست کسی بهت برسه

سربازا جونگ کوکو رو زانوش نشوندن و از گردنش سرشو جلو گرفتن

تهیونگ جلوی جونگ کوک ایستاد:از اولشم همه ی انتخابات اشتباه بودن، همه ی تصمیمات تورو یوری رو به خطر انداختن

جونگ کوک تک خنده ارومی کرد: حداقل تنها تصمیم درستم این بود کسیو دوست داشتم و واسش جنگیدم که اونم دیوونه وار عاشقمه

تهیونگ اخماشو تو هم کشید و لگد محکمی به شکم جونگ کوک زد: تو زیادی واسه عشق یوری بی لیاقتی

یکی از سربازا شمشیرشو کشید بیرون و روی گردن جونگ کوک تنظیمش کرد

یوری جیغی زد و بلند شد، تا خواست سمت جونگ کوک بره توسط دو تا سرباز گرفتار شد و فقط میتونست جیغ بزنه و ناله کنه:  تهیونگگگگگ..التماست میکنم ولش کننننن..تهیونگ نه...تهیونگ من باهات میام..هرجاتوبگی..فقط لطفا..

تهیونگ اول به یوری بعد به جونگ کوک نگاه کرد، اون پوزخند لعنتی روی لبای جونگ کوک تنها مانعش برای انجام دادن خاسته یوری بود: چی فکر میکنی؟

-مطمئن باش اگه الان منو نکشی تا لحظه مرگم برای یوری میجنگم...خودتم میدونی اون درمقابل من فقط مثل یه عاشق رفتار میکنه

تهیونگ نفسشو حرصی بیرون داد و سر سرباز فریادی کشید که سرباز شمشیرشو بلند کرد

یوری سرشو تند تند به طرفین تکون میداد: نه نه نه نه....جونگ کوک نه نکن..نکن..تهیونگ یکاری کن...........جونگ کوووووووکککککککک

****دو سال بعد****

خیره به اسمون فیروزه ای رنگی بود که یه ابر هم نداشت و صاف بود، انگار که تموم مشکلات دنیا حل شده بود، انگار دنیا به همچون اتفاقی نیاز داشت تا بتونه گناهاشو بشوره و ببره
انگار دنیا یکیو برای قربانی کردن گناهاش نیاز داشت
انگار...
انگار یوری کسی بود که مسئولیت پاک کردن رو به عهده داشت و باید با تموم جونش این کارو برای بقیه مردم انجام میداد

سلطنتی که هرروز مخفیانه درون قصرش قتل های زیادی انجام میشد
سلطنتی که هربار عده زیادی مردم رو فقط بخاطر گرفتن حقشون تنبیه و میکشتن
اون قصر کشتار گاه شده بود
اون شمشیر ها فقط به خون یه نفر تشنه بودن، فقط ملتسمانه به عشق یکی مردم جلوشو میکشت تا به عشقش برسه

اون شمشیرا عاشق جونگ کوک شده بودن، این همه مردم توی قصر و خارج از قصر انگار فقط یوری نشونه شده بود

سرشو برگردوند و به بچه ای که داشت با اسباب بازی هاش بازی میکرد نگاه کرد بعد از همه اون اتفاقات شوم بالاخره ازاد شده بود..تصمیم گرفت بره به جایی که هیچکس نباشه..یه جا توی جنگل دوردست و بدور از هرکسی که کل زندگیشو جلوی چشماش میاورد ، ناخوداگاه لبخندی به شیرینی بچه زد، اون چشمای درشتش، اون لب کوچیکش و دندونای خرگوشیش

اون تنها یادگاری از جونگ کوک بود که امانت دست یوری بود






فینیش:)
میدونم کم بود ولی خب احتمالا فصل دو شو هم بنویسم واسه همین نخاستم زیاد تکمیل شه که اخرش چیشده

خوشحال میشم نظرتونو از اول تا اخر داستان بهم بگید:) چگونه بود عایا؟

بوک بعدی از تهیونگه و دختر پسری هست

دوستون دارم تک تکتونو
بدرود تا بوک بعدی🤍🤍

forbidden Love (completed)Место, где живут истории. Откройте их для себя