(برا کسایی که اینستا ندارن ادیت این فیک رو اینجا اپلود کردم👆🏻)
به ساعت نگاه کرد، الان تقریبا همه خوابیده بودن لباساشو جمع کرده بود و اماده بود
باید زودتر میرفت چون میدونست یونگی دوروزه ندیدتش و الاناس سروکلش پیدا بشه
اون هیچ وقت تایم خوبی نمیومد و همیشه تو بدترین مواقع ممکن سرراه یوری سبز میشداز در پشتی اتاقش بیرون رفت و سمت دروازه پشتی قصر قدم برداشت
وقتی رسید نگاهی به نگهبانا کرد که یکیشون اروم درو براش باز کردلبخندی به نگهبان زد و قدم اولشو بعد از اون همه سختی بیرون از قصر گذاشت
روی پاشنه پا چرخید و نگاهی به قصر انداخت
تموم خاطراتش تک به تک جلوی چشمش در عرض چند ثانیه رد شدنتلخندی زد و با قدمای بلند و سریع ازونجا دور شد که صدای بسته شدن دروازه به گوشش خورد
لحظه ای وایساد و فکر کرد، اون میدونست اگر الان برنگرده چه عواقبی در انتظار خودشو جونگ کوکه
ولی مگه از همون اول بخاطر جونگ کوک نیومده بود تو این قصر؟مگه بخاطر جونگ کوک اون همه عذاب و تحمل نکرده بود تا جونگ کوک بتونه انتقامشو بگیره
اروم چشماشو بست و سرشو تکون داد
اون نباید با جونگ کوک میرفت، اون یونگی رو خوب شناخته بود و میدونست اگه بفهمه قرار نیست هیچکدومشون زنده بمونناگر هم خیلی خوش شانس باشن میتونن زنده بمونن اما زندگی.....قطعا نه
یوری مطمئن بود یونگی بعد از این اتفاق خانوادشو میکشه ولی مگه از همون اول فکر اینجاهاشو نکرده بود؟
برگشت و خاست دوباره سمت قصر بره که صدایی مانعش شد
-یوری
سرشو چرخوند و با جونگ کوک که با شنل سیاهی روی اسب سیاه روبه روش بودن مواجه شد
+جونگ کوک
دستشو سمت یوری دراز کرد: بیا بالا ملکه من...دیر شده
+جونگ کوک من...یعنی ما نمی..
جونگ کوک از اسبش پایین اومد و چند سانتی یوری وایساد:بگو...ما چی
یوری به چشمای جونگ کوک خیره شد که اول تو چشماش زل زده بود بعد روی لب هاش متوقف شده بود
لیسی به لبش زد و اب دهنشو قورت داد: جونگ کوک ما...اخه یونگی اگه ....
با حس لبای نرم جونگ کوک روی لباش ادامه حرفشو خورد و چشماشو بست، جونگ کوک با دستاش صورت یوری رو قاب گرفت و حریصانه لباشو مک میزد
فک یوری رو گرفت و دهنشو باز کرد، با زبونش جای جای دهنشو مزه میکرد و با اون یکی دستش کمرشو به خودش چسبوندگاز محکمی از لب یوری گرفت و غرید: دیگه اسم اون کثافتو به زبونت نیار
یوری شوک نگاهش کرد و تک خندی کرد: الان جنابالی واسه من غیرتی شدی؟ پس اون موقع که شبا زیرش جون می.....

BẠN ĐANG ĐỌC
forbidden Love (completed)
Fanfiction+ التماست میکنم _ باید درس خوبی برای بقیه بشی ملکه من یونگی روبه جونگ کوک کرد و با لحن خنثی ایی گفت _ برو ازش لذت ببر جونگ کوک فهمیده بود یونگی از همه ماجرا خبردار شده و اگه جلوی اهالی قصر به عشقش تجاوز نمیکرد مساوی بود با مرگ هردوشون (کپی ممنوع) Co...