forbidden Love (completed)

pt.11

نیشخند محوی روی صورت یونگی شکل گرفت

_ فکر میکردم خیلی به هم نزدیک باشیم فرمانده..که حداقل خبر ازدواجتون رو بهم بدید

-من د...

+چ چ چ..یی داری میگی؟

یوری با ناباوری از جونگ کوک پرسید، تند تند پلک میزد که نکنه هنوز خواب باشه و لباش درحالی که میخندید به شدت میلرزید

+ای..اینجا چه خبره

لباش از هم فاصله داشت ولی نمیتونست بیشتر ازین حرفی بزنه و چشماش از ناتوان بودنش بغض الود شد

^ یوری...مثل اینکه خیلی از خبر ازدواج فرمانده خوشحال شدی...منم همینطووور وای فرمانده تبریک میگممممم

تهیونگ جونگ کوک و بغل کوتاهی کرد و روبه یونگی گفت: هیونگ باید جشن بگیریم همینجوری که نمیشه...اول جشن عروسی بعد اجازه نامه برای مرخص شدن اونم فقط برای چند وقت چون سرگرمی من اذیت کردن فرماندس

یونگی تک خنده ای کرد: هرچی برادر کوچولو من بگه همون باید بشه

جونگ کوک به روبه روش زل زده بود ولی میتونست قیافه ناباورانه یوری رو ببینه

-پادشاه، ما ‌....یعنی نیازی به زحمت...

_ششش بالاخره تک فرمانده سلطنت من تویی بایدم جشن به پا شه، از امروز تدارکات فراهم میشه که فردا ازدواج کنید...میتونی بری

با رفتن جونگ کوک تهیونگم همراهش رفت

یونگی جلو رفت و بوسه ای روی پیشونی یوری گذاشت: میخام برای فردا بهترین بشی...بهترین بانو قصر و کل کره

از اتاق بیرون رفت و یوری موند ، نه اشکی نه بغضی فقط سرش زیاد درد میکرد این حجم از اتفاقات رو نمیتونست هضم کنه
چشماش فقط به یه جا زل زده بود اونم جایی بود که جونگ کوک تا همین چند لحظه پیش اونجا بود

تا کی باید درد میکشید تا کی باید از دوروبریاش صدمه میدید...اون تا الان اینجوری بزرگ نشده بود، اینجوری قوی نبود چون کسایی رو داشت که مراقبش باشن
الان باید به کی پناه میبرد؟،
از کی میخاست کمکش کنه؟

اتاق دور سرش میچرخید و یه چیز سنگین توی گلوش گیر کرده بود

به زور بلند شد و سمت در رفت...باید شین سو رو پیدا میکرد

******

×سرورم لطفا اینکارو نکنید...بانو یوری به اندازه کافی صدمه دیدند لطفا جشن عروسی رو کنسل کنید

منو ببین..اگه یه کلمه دیگ از دهنت دربیاد هم خودتو هم اون خانواده کوفتیتو به اتیش میکشم

یوری اروم گریه میکرد و به پای مرد افتاده بود

×من به بانو یوری چی بگم؟ چجوری توروی ایشون نگاه کنم و بگم که فرمانده رو دوست دارم