جلوی در استراحتگاه جونگ کوک وایساد و نگاهی به سربازا کرد
_هر چی اون تو اتفاق افتاد حق ورود رو ندارید
نگهبانا با خم شدن اطاعتشون رو رسوندن و یونگی داخل شد
جونگ کوک پشت بهش نشسته بود، نزدیک تر رفت و دقیقا پشت سرش وایساد_خب فرمانده میخاس...
جونگ کوک به سرعت پاشد گلوی یونگی رو گرفت و محکم به دیوار کوبیدش و از بین لب هاش غرید
-خفه خون بگیر
یونگی احساس خفگی داشت ولی اون مغرور تر ازین حرفا بود که چیزی نشون بده ، نیشخند کجی زد و به چشمای جونگ کوک خیره شد
_.میتونم همین الان بکشمت
جونگ کوک خنده عصبی کرد: بزدلیتونو میرسونه پا..د..شاه
با کوبوندن مقام یونگی کنار کلمه بزدل تو صورتش یونگیو به حد مرضش رسونده بود
یونگی دستشو از زیر به دست جونگ زد که گلوشو ازاد کرد و مشتی تو صورتش خابوند_میدونی فرمانده...خیلی دلم میخاد بگم با اون هرزه گورتو از قصر من گم کن...ولی خب هرکسی یه مالکی داره و مالک یوری منم
نزدیک تر شد و ادامه داد : همسر اون منم...اون مال منه...کسی که هر شب باهاش رابطه داره منم
-بس کن
_کسی که هرشب اونو زیر خودش داره و مال خودش میکنه منم...منم که مهر مالکیتمو رو تموم بدنش میزنم
-بس کنننن
با فریاد بلندی گفت و شمشیرشو زیر گلوی یونگی گذاشت
_بهتره تا ازین سرزمین محوت نکردم ازش دست بکشی...میدونی که برام لذت بخش ترین کار جون گرفتنه
- وقتی یونگی نباشه همسریم وجود نداره
_انتخاب با خودته
لحن جونگ کوک اروم تر شد و بغض جاشو گرفت: دوسش دارم....دوسم داره...عاشقشم و عاشقمه...لطفا، التماست میکنم ازش دست بکش...میدونی که هیچوقت قلبش برای تو نمیشه
_تو..
+اینجا چه خبره
با صدای یوری هردو سمتش برگشتن ، جونگ کوک شمشیرشو انداخت و سمت یوری رفت : چرا بلند شدی، شین سو کجاست مگه بهش نگفتم نزاره جایی بری..برو استراحت کن
یوری به چشمای نگران جونگ کوک خیره شده بود و کم کم داشت بغضش میشکست
میدونست جونگ کوک چقد دوسش داره ولی نمیتونست کاری که باهاش کرد و ببخشهنگاهشو به یونگی داد : سرورم...من به شما خیانت کردم ولی...شما منو هنوز بانو خودتون میدونین
یونگی با پوزخند واضحی به یوری نزدیک شد و با دستاش صورتشو قاب گرفت: تو هرکاریم بکنی بازم مال منی...تنبیهت میکنم ولی میبخشمت

BINABASA MO ANG
forbidden Love (completed)
Fanfiction+ التماست میکنم _ باید درس خوبی برای بقیه بشی ملکه من یونگی روبه جونگ کوک کرد و با لحن خنثی ایی گفت _ برو ازش لذت ببر جونگ کوک فهمیده بود یونگی از همه ماجرا خبردار شده و اگه جلوی اهالی قصر به عشقش تجاوز نمیکرد مساوی بود با مرگ هردوشون (کپی ممنوع) Co...