pt.13

1K 182 215
                                        

همه شوکه از جواب جونگ کوک برگشته بودن و به همدیگه نگاه میکردن

یونگی از جاش بلند شد:فرمانده

جونگ کوک نگاهی به یوری کرد و روبه یونگی گفت : سرورم باید بدونید که بانو یوری دوست بچگی من هستند

نگاهی به جمع انداخت که دهنشون از تعجب باز مونده بود انداخت و ادامه داد: من دینی به پدر و مادر بانو یوری دارم چون اونها منو مثل پسر خودشون بزرگ کردن، پس میخام اجازه ازدواجم رو از بانو بگیرم

یوری با بهت اول به جونگ کوک و بعد ملتسمانه به یونگی نگاه کرد و سرشو ب معنی نه اروم تکون داد

یونگی قهقه ای کرد : الحق که گزینه مناسب تری برای مقام تو پیدا نکردم جونگ کوک

روبه یوری کرد و ادامه داد: بانوی من....این ازدواج با شماس

یوری ناباورانه به بقیه نگاه میکرد، نگاه های بقیه هم روی اون بود و منتظر بودن یوری به سمت جونگ کوک بره

نمیتونست سمتش قدم برداره، شاید برای اینکه هنوز تو شوک حرف جونگ کوک بود

-یوری جان

چیو شنید؟ اسمی که همیشه از بین لبای جونگ کوک در میومد و اونو تا مرز جنون میکشوند؟

قدمهای ارومشو سمتش برداشت ولی جونگ کوک متوجه لرزش پاهای یوری شده بود

وقتی به جایگاه رسید دوباره شروع کردن به خوندن و در اخر منتظر جواب یوری بودن تا بجای جونگ کوک جواب بله رو بگه

یوری محو صورت جونگ کوک بود و هرازگاهی نگاهی به شین سو مینداخت

+چطور دلت اومد اینکارو باهام بکنی

جونگ کوک با شنیدن صدای محوی از یوری برگشت و نگاهش کرد: چیزی گفتی؟

یوری نگاهشو از جونگ کوک گرفت و به جمع داد

÷بانو یوری اجازه ازدواج فرمانده جئون جونگ کوک را صادر میکنید

+بب....بله

چشماشو بست و سرشو انداخت پایین، الان اگه خودشو از بالای قصر پرت میکرد پایین چیزی براش مهم نبود
چیزی نبود که بخاد خودشو به این دنیا وصل نگه داره

******

لب برکه نشسته بود و به اب نسبتا عمیق نگاه میکرد که با نور ماه ابی شده بود
قطره های اشکش بی اختیار روی گونه هاش میچکید و چشماش از این حالت چند ساعته خسته شده بود

"یوهو

با صدای تهیونگ به خودش اومد و بی حس برگشت سمتش
تهیونگ کنارش نشست و دستشو انداخت دور گردن یوری: ایییی تو چرا همش پکری؟ یکم شاد باش ناسلامتی امروز عروسی داشتیمااااا اونم عروسی جونگ کوک هیونگ

+خب؟!

"اصن هیچی...پوووف چیزی شده؟ بین تو و داداش اتفاقی افتاده؟

+نه چرا؟

"چرا داره؟ حالت خیلی بده که

یوری دست تهیونگ از گردنش باز کرد و خودش محکم تهیونگو بغل کرد: مرسی که هستی...هرچند نمیتونم بهت بگم چیشده ولی...

"ولی میتونم حالتو خوب کنم

+دقیقا

تهیونگ متقابلا یوری رو محکم بغل کرد و سعی کرد ارومش کنه

*******

_چرا اینکارو کردی

روی صندلی نشست روبه روی یونگی نشست: مگه چیکار کردم

_میخای با شمشیرم بفهمونمت؟

-فقط میخاستم بهت ثابت کنم چیزی بین ما نیست و نیازی هم نیس یوری رو اذیت کنی

_من یوری رو اذیت نمیکنم...بهرحال اون قراره وارث اینده منو بدنیا بیاره

جونگ کوک از بین دندوناش غرید: چی داری میگی

یونگی پوزخندی به صورت جونگ کوک زد: اون قبول کرد که بچه منو بدنیا بیاره تا یکی دوهفته دیگم طبیب میارم تشخیص بده

جونگ کوک بلند شد و سمت در رفت: هر غلطی میخاین بکنین

یونگی به جای خالی جونگ کوک نگاه کرد و لبخندی زد: همه چیز همونجوری که میخام داره پیش میره

(اما مثل اینکه اشتباه فکر میکرده...)

********

جونگ کوک قدماشو با سرعت سمت اتاقش طی میکرد، میخاست فقط هرچه زودتر ازینجا بره که هم خودش اروم شه هم یوری بتونه فراموشش کنه

یهو وایساد، نمیتونست حرکت کنه
سرش گیج میرفت انگار همونجا قفل شده، به سختی قدمی برداشت که روی زمین افتاد

سرفه های شدیدی رو شروع کرد که گلوشو با دو دست گرفت تا از سوختن شدیدش کم کنه

انقدر سرفه کرد که کم کم کفی همراه با خون بالا اورد
چشماش سیاهی رفت و بیهوش شد....

********

دروازه قصرو باز کردن و با اسبش وارد قصر شد

تعداد کمی سرباز برای خوش امد گویی دید، از اسب سفیدش پایین اومد: میبینم خدماتتون به اندازه قصرتون باشکوه نیست

سربازا ادای احترام کردن و خم شدن: واقعا متاسفیم ،امشب سو قصد به جون فرمانده قصر شده برای همین درحال خدمت رسی به ایشون هستند

=ببین با ورودم چه ها که نکردم....





واسه پارت بعد هرکی کامنت بیشتری بزاره مشورت میکنم نصفشو به درخواست اون،اسپویلم میشه

خب فهمیدم تهدید جواب میدع
پارت ۱۲ طی ۷ روز شد ۶۰ ووت( باتهدید)
پارت ۱۱ طی ۲۰ روز شد ۵۶ ووت( بدون تهدید)

خلاصه که فایتینگ دستتونو روی اون ستاره فاکی بکوبید
میخاستم اگه شرطا نرسید ادامه داستان رو پیوی کسایی که تا الن ثابت ووت میدادن بفرستم
نزارید عملیش کنم

شرط: 65 ووت

هر بار پارت اپ میکنم منتظر کامنتاتونم، لامصب خعلی انرژی میگیرم

forbidden Love (completed)Onde histórias criam vida. Descubra agora