خداحافظی هانا

761 5 3
                                    


صبح رسید ، وقتی بیدار شدم دیدم هانا و کاوه نیستن و با خودم فکر کردم حتما رفتن رو کار

با چشمای خواب آلود رفتم پایین دیدم چه بساط صبحونه ای به پا کردن

هر دو از دیدن من خوشحال شدن و استقبال کردن ، خیالم راحت شد و رفتم دست و صورتمو شستم و یه صبحونه دلچسب کنار بهترین دوستام خوردم ، این بهترین صبحونه این چند روز سفرم بود

هانا بعد از صبحونه لباساشو پوشید و چمدونش رو جمع کرد که زودتر بره ، رفتم اتاقش و گفتم

مطمئنی میخوای بری؟

- اره عزیزم دیگه وقتشه برم

یه کمی صبر میکردی با هم میرفتیم

- نه عزیزم

بهم نزدیک شد و دستشو کرد لای موهام

- تو گذاشتی بهترین فانتزی سکسی عمرمو تجربه کنم و این برام خیلی با ارزشه عزیزم ، همین برای من کافی بود و نمیخوام دیگه تو زندگی تو و کاوه باشم

آب دهنمو قورت دادم و بغض کردم ، یهو بغلم کرد

- عزیزم تو کاوه رو خیلی دوس داری و اون فقط متعلق به تو هست ، خواستم بدونی من فقط یه شب اونو شریک شدم وگرنه که کاوه مال تو هست

هانا من دیگه اون اشتیاق قبل رو به ادامه زندگی با کاوه ندارم یه جوری شدم

- به خودت فرصت بده و عجولانه تصمیم نگیر عزیزم

دستکشهای سفیدشو برداشت و حرکت کرد

موقع رفتن کاوه رو بغل کرد و تو گوشش زمزه ای کرد

آروم بود ولی با دقت میتونستم بشنوم

- امیدوارم این اخرین شیطونیت بوده باشه کاوه جان ، هوای زنتو داشته باش که هیچ جای دنیا همچین زنی گیرت نمیاد

این حرفش به دلم نشست و قلبمم رو اروم کرد

هانا رفت

و ما با هم تنها شدیم ، رابطه عاشقانه ما زخم خورده بود و زخمش تازه بود ، به نظر رابطمون خوب میومد ولی هر کدوم گیرهای ذهنی خودمون رو داشتیم و مانع هایی که باعث میشد در قلبمون کامل باز نشه

بانک پر از عشقمون حالا خالی شده بود و ته کشیده بود و نیاز به شارژ شدن داشت ، نیاز داشتیم که به هم محبت کنیم و این زخم رو ترمیم کنیم والتیام ببخشیم

از بانک پر از عشق مدام عشق زاده میشه و گرمی دلها بیشتر و دوستی ها محکم تر و از بانک بدون عشق جز سردی و خستگی چیزی بیرون نمیاد

بالاخره ما هم برگشتیم خونه و این سفر پر ماجرا تموم شد

از سفر برگشتیم و دوباره رفتم دانشگاه برای درسها و پروژه آخر ترم ، تو کلاس صحبت سیاوش بود و این که تو راه برگشت از شمال به خاطر نقص فنی ماشینش تصادف بدی کرده و تو بیمارستان بود ، اینطور که میگفتن اوضاعش اصلا خوب نبود و نزدیک بوده که کامل فلج بشه 

برگهای رقصندهDonde viven las historias. Descúbrelo ahora