قسمت دهم:بچه مال منه؟

822 180 23
                                    

جیمین و جونگ‌کوک وقتی صدای جیغ مانند هوسوک رو از توی آیفون شنیدن، دیگه صبر نکردن.
کوک داد زد،
"دعوا شده، دارن هیونگ رو میزنن."
و پا برهنه به طرف پله‌ها دوید.

جیمین هم هول هول یه کفش که مطمئنا مال خودش نبود پاش کشید و دنبال کوک دوید.

تهیونگ هم که از پنجره بین نامجون و یونگی پرس شده بود و بدونه اینکه بفهمه بین هوسوک و اون دوتا پسر چی میگذره، به محض اینکه یقه‌ی هیونگش رو تو دست یکی از اون پسرا دید، به طرف بیرون دوید.
"دارن هیونگ رو کتک میزنن... من میرم کمکش..."

نامجون به یونگی و بعد به جین نگاه کرد.
"زنگ بزنم به پلیس؟"

جین بلافاصله جواب داد.
"نه.نه.نه. اگه صاحب خونه بفهمه پای پلیس رو اینجا باز کردیم همین امشب هممون رو میریزه تو کوچه."

یونگی هم دیگه طاقت نداشت بیشتر اونجا بایسته.
اون هم رفت تا ببینه چه اتفاقی افتاده.

هوسوک روی سکو وارفته بود نمیدونست باید چی بگه.

دختر بهش نزدیک تر شد و ساک صورتی رنگ رو کنار پای هوسوک گذاشت.
"بفرما. اینم گندی که دقیقا یک سال و سه ماه پیش زدی. من رو با یه بچه تو شکمم ول کردی و رفتی.
کلی طول کشید تا پیدات کردم. الان هم چند روز بچه رو نگه دار تا توی دادگاه تکلیفمون روشن بشه."

هوسوک به بچه‌ی کوچولویی که توی ساک آروم پستونکش رو می‌مکید نگاه کرد.
'نه.نه. این کابوس همیشگی نبود. تو کابوسهاش دیگه بچه نداشت. همیشه در همین حد بود که برادرها و پدر دختر میومدن و یه کتک مفصل می زدن و میرفتن. و بعد از کابوسهاش بیدار میشد. ولی این یکی فرق داشت.
باز به بچه نگاهی کرد و با تردید از دختر جوون پرسید،
"بچه... مال... منه....؟"

دختر با لحن لج دراری جواب داد.
"معلومه که مال توعه...نگاش کن...خیلی هم شبیه تو شده. مخصوصا دماغش."

هوسوک ناباور تو صورت بچه خم شد تا ببینه واقعا شبیه خودشه؟

جیمین و جونگ‌کوک پشت هوسوک ایستاده به این معرکه نگاه میکردن.
با رسیدن تهیونگ، کای عقب کشید و کلاه گپش رو پایین تر آورد.

و با صدایی که کمی تغییر کرده بود، به کیونگ‌سو و دختر گفت.
" زودتر تمومش کنید. تو ماشین منتظرتونم."

کیونگ که از رفتار کای حس خوبی نداشت رو به دختر گفت:
" سورا، بقیه حرفا بمونه برای بعد، بیا بریم."

سورا یا همون دختر به بچه اشاره کرد و به هوسوک هشدار داد.
"مثل چشمات ازش مراقبت می‌کنی، فهمیدی؟ "

و بعد به جیمین نگاه کرد. انگار که بیشتر داره اون رو تحدید میکنه.
" یه مو از سرش کم بشه چشمات رو در میارم."

جیمین از دیدن بچه حسابی جا خورد.
"این چیه؟..."

سورا بی حوصله جواب داد.
"بچه‌اس دیگه. بچه ندیدی تا حالا؟"

جونگ‌کوک دخالت کرد.
"میدونیم بچه‌اس. اما اینجا چکار میکنه؟ چرا گذاشتینش پیش هوسوک هیونگ؟"

سورا مثل اینکه از عادتاش بود، موهاش رو با دست به پشتش فرستاد و با لحن پر افاده‌ای گفت:
" من چرا اصلا باید برای شما توضیح بدم. اونی که باید در جریان باشه هست. پس فعلا بای."

و به طرف ماشین برگشت. کیونگ‌سو پشت سر سورا راه افتاد.

جیمین دنبال سر سورا افتاد، همونطور که دنبالش راه می‌رفت باهاش بحث میکرد.

کوک هم به پشت لباس کیونگسو چنگ انداخت و متوقفش کرد.
"کجا؟ مگه شهر هرته. یه بچه رو بزارید اینجا و برید؟..."

کیونگسو عصبی برگشت و جوری به کوک چشم غره رفت که دست پسر روی یقه‌اش شل شد. و جوری که بیشتر اون رو بترسونه با لحن خشنی گفت:
" یکبار دیگه به من نزدیک شو تا حسابت رو برسم."

تهیونگ که دید جونگ‌کوک با اون پسر درگیر شده به طرفشون حجوم آورد.
"هی.. دستت بهش بخوره، تک تک استخوانها دستت رو میشکنم..."

کیونگ کم نیاورد و سعی کرد از اون نگاه‌های معروف ترسناکش استفاده کنه. چشم غره‌ی بدی به ته رفت.

اما ته ' بیدی نبود که با این بادها بلرزه'
"هه...وای وای ترسوندیم. بی‌خود رخ عقاب برا من نگیرا...من خودم سلطان قیافه‌ام..."

و حالا کیونگ فهمید، چرا با دیدن این پسره، کای فلنگ رو بست.

جیمین توی ماشین خم شده بود با کای و سورا جر و بحث میکرد.

تهیونگ و جونگ‌کوک هم با کیونگ سو در گیر بودن.
صدای یونگی همه رو متوقف کرد و سمتش برگشتن.
با قش قرقی که به پا شده بود چند نفر عابر دورشون جمع شده بودن و همسایه‌ها هم محض کنجکاوی از پنجره‌ها سرک میکشیدن.
جین و نامجون و یونگی مرتب از هوسوک سوال میکردن و توضیح میخواستن.
اما هوسوک به قدری شوکه بود که همه چیز دور سرش به دوران افتاده بود.
با ندونم کاریش برای دوستاش و البته خودش دردسری درست کرده بود که هیچ جوره نمی‌تونست جمعش کنه.

بچه توی ساک گریه میکرد و این هوسوک رو بیشتر با واقعیتی که در انتظارش بود مواجه کرد.
حالا باید چه کار میکرد؟
چرا این کابوس تموم نمیشد؟...
اصلا چرا غش نمی‌کرد؟...
دلش غش می‌خواست. پس خودش رو تو بقل جین که کنارش نشسته بود رها کرد و چشماش رو بست.
نامجون رفت تا آب بیاره.

یونگی پسرها رو صدا زد.
"جونگ‌کوک، تهیونگ، بیاید هوسوک سکته کرد."

و بعد خطاب به جیمین داد زد.
"مینی همونطور نگهدارشون تا به پلیس زنگ بزنم."





The problems of roomateWo Geschichten leben. Entdecke jetzt