قسمت سی و سوم

626 151 5
                                    

استاد پارک روی مبل تک نفره نشسته بود و به بخاری که از فنجون قهوه جلوش بلند میشد نگاه میکرد.

یونگی روی مبل تک نفره، و جین، نامجون و جیمین هم روی کاناپه نشسته بودن.
و همه به استاد زل زده بودن.

استاد سرش رو بالا آورد و با نگاه مقتدرش به بقیه نگاه کرد.
و شروع کرد.
" خُب، یک اتفاقاتی افتاده که لازم میدونم براتون توضیح بدم.
تا بیشتر از این سوء تفاهم پیش نیومده.
حتما در جریان اون کشف فرمولهای کیم و بیون هستید."

همه سرتکون دادن.
یونگی گفت.
"بله. همون فرمولایی که پیش شماست و به این بچه‌ها گفتید ازش با کسی حرف نزنن."

پارک کمی حالت صورتش عوض شد.
"درسته. من با این بچه‌ها صادق نبودم.
واقعا متاسفم. ولی باور کنید قصد بدی نداشتم.
فقط نیتم حمایت کردن از این پسرا بود."

همه کنجکاوتر شدن.
پارک کمی از قهوه‌اش رو خورد و ادامه داد.
" یک روز قبل از اینکه،  پسرا اون فرمولها رو برای ثبت  ببرن. من با یکی از دوستان شیمیدانم که خارج از کشور هست. در موردش حرف زدم.
اون با دیدن فرمول کمی تعجب کرد و بعد با ناراحتی ابراز تاسف کرد.
من که از این عکس‌العمش تعجب کرده بودم.
علت رو پرسیدم.
و اون هم به من توضیح داد.  فرمولی که این بچه‌ها پیدا کردن. چند ماه پیش در یک کشور دیگه به ثبت رسیده. و دیگه ثبت کردنش برای ما فایده‌ای نداره....
من اولش خیلی نا‌امید شدم.
حتی نمیدونستم این موضوع رو چطور به این پسرا بگم.
اما بعد تصمیم گرفتم به جای نا امید کردنشون یه کار دیگه بکنم.
وا نمود کردم فرمولاها رو دزدیدن.
اینطوری شاید به تلاششون ادامه بدن و چه بسا فرمولهای جدیدتری پیدا کنن.
و برای همین شبانه فرمولها و مواد رو به خدمتکارم دادم تا به جای امنی ببره.
اما متاسفانه همون شب چند‌ تا ارازل و اوباش به جوهیون حمله کردن و اون چاقو خورد.
بقیه‌ی ماجرا رو خودتون میدونید."

جیمین از استاد پارک پرسید.
"یعنی چیزی که پیدا کردن هیچ ارزشی نداره..."

پارک که از قهوه‌اش کمی نوشید جواب داد.
"خوب در حد یه کشف دانشجویی و تحقیق برتر ارزش داره. حتی شاید توی دانشگاه بهشون مدال هم بدن.
اما اون چیزی که رویاش رو داشتن نمیشه...
از این کشف براشون پولی در نمیاد."

جین  آه کشید.
" اجازه بدید خودشون با واقعیت روبرو بشن.
و خودشون تصمیم بگیرن."

پارک تایید کرد.
" شما درست می‌گید. من حق نداشتم همچین کاری بکنم. اونا باید خودشون تصمیم بگیرن..."

وبعد از جاش بلند شد و عزم رفتن کرد.
" خُب. اگه میشه لطف کنید و به تهیونگ خبر بدید.
به بیون هم خودم توضیح میدم.
البته انتظار بخشش از این بچه‌ها ندارم...
اگه ازم شکایتی دارن..."

جین  نگذاشت ادامه بده.
" نه تهیونگ پسر مهربون و فهمیده‌ای. حتما شما رو میبخشه، استاد."

همه به استاد ادای احترام کردن و استاد هم از همه خداحافظی کرد و با تعظیم کوتاهی خونه رو ترک کرد.

تهیونگ هنوز داشت محکم لیف رو روی بدنش میکشید.
جونگ‌کوک که کنار دوش ایستاده بود با نیم نگاه به تهیونگ غر زد.
"بسه دیگه، ته. پوستت کنده شد. دفعه‌ی ششم هست که داری لیف میزنی..."

تهیونگ خودش رو آب کشید.
و به طرف پسر برگشت. دستش رو پشت گردن جونگ‌کوک گذاشت و سرش رو به خودش نزدیک کرد.
" بو کن ببین هنوز بوی لجن میدم...."

جونگ که با بدن برهنه اینقدر به تهیونگ نزدیک شده بود. تقریبا در حال آب شدن بود.
سرش رو عقب کشید، غر زد.
"خیلی وقته فقط داری بوی شامپو میدی. همون سه باری که شستی بس بود."

و بعد در حالیکه لپ‌هاش گل انداخته ‌و لباش آویزون، شرمنده از پسر بزرگتر عذر خواهی کرد.
"ببخشید. ته. متاسفم که باعث شدم توی لجن بیوفتی.
باور کن وقتی معلق دیدمت. نزدیک بود سکته کنم.
تازه اولین بارم بود با اون اهرم‌ها کار میکردم."

تهیونگ که قیافه‌ی بانمک پسر کوچولوی شرمنده‌ی روبروش باورش نمیشد، اون پسر نوزده سالشه.
از بازوهاش گرفت و جلو کشید. ومحکم گونه‌اش رو بوسید.
کوک از حرکت پسر بزرگتر بیشتر و بیشتر سرخ شد.
تازگی‌ها وقتی به ته نزدیک میشد حسای عجیبی پیدا میکرد.
انگار وروجکهای ریز‌ریز توی دلش بالا پایین میرفتن و توی دلش آشوب به پا میکردن.
اما الان وروجکها علاوه بر آشوب آتیش هم به پا کرده بودن.

با بوسه‌ی تهیونگ آتش درونش زبونه کشید و به صورت جونگ رسید.

تهیونگ که خجالت کوک رو دید. دلداریش داد.
" بی خیال پسر. مهم اینه که نجاتم دادی. و از اون بالا، پایین آوردیم."

پسر کوچکتر که حال چندان خوشی نداشت و در آستانه‌ی گریه بود.
ناله کرد.
"خوشحالم که اتفاق بدی برات نیوفتاد..."

ته دیگه طاقت نیاورد و پسر کوچکتر رو به آغوش کشید.
و روی موهاش رو بوسید.
"من هم خوشحالم تو رو دارم کوک..."

جونگ‌کوک  احساس عجیبی داشت.
این چه حسی بود که با تمام حسای دیگه فرق داشت؟ تا حالا از به آغوش کشیده شدن هیچ کدوم از هیونگاش اینطوری نشده بود.
نمیدونست چه کار باید بکنه.
قطره اشکی از سر استیصال از چشمش چکید.
و دستاش رو بی اراده دور گردن تهیونگ حلقه کرد.
تهیونگ از حرکت کوک کمی متعجب شد.
اما با گاز گرفتن لبش به حسای عجیب غریبش غلبه کرد.

و ناگهان صدای جیمین هر دوتاشون رو از جا پروند.
" اوووو.....چه رومانتیک.... فقط میشه آب دوش رو ببندید بعد به نقش دراماتیکتون ادامه بدید؟..
چون غیر از شما چهار نفر دیگه هم می‌خوان دوش بگیرن."

جونگ‌کوک به قدری هول شد که مثل برق از ته فاصله گرفت، و لیز خورد.
 و اگه جیمین از بازوش نمی‌گرفت، با سر توی دیوار حموم می‌رفت.

جیمین با خنده گفت.
"مراقب باش کوک..."

تهیونگ غر زد.
"هیونگ، یه در می‌زدی بد نبود. "

جیمین با اشنا بودن جمله. یادش اومد جدیداً شده سلطان مچ‌گیری لحظه های رمانتیک بقیه....
با این فکر نیشش باز شد. و به خودش گفت حتما این رو به یونگی هیونگش بگه....




The problems of roomateحيث تعيش القصص. اكتشف الآن