قسمت بیستم: اعتراف

754 157 17
                                    

جیمین وارد راهروی طولانی شد و به طرف اتاق ۲۰۳ رفت.

همیشه از بیمارستان و از بوی مواد ضد عفونی و اینطور چیزا متنفر بود.
اما خوب الان به خاطر دوست عزیزش مجبور بود بیاد.

روزی که قرار بود کیونگسو بیاد و بچه رو از جیمین بگیره، سورا کلی شلوغ بازی در آورده بود و گفته بود باید با هم برن.

کای هم که از شب قبل حسابی داغون بود و سردرد داشت غر‌غر کنون پشت رُل نشسته بود.
در بین راه با هم کلی، کل‌کل کرده بودن و آخرم کای با حواس پرتی به یه کامیون پارک شده کوبیده بود.
البته سورا فقط دستش آسیب دیده بود و کیونگسو هم سرش ضرب دیده بود. ولی کای استخوان رانش و سرش هم شکست بود.
و یک هفته‌ای می‌شد که توی بیمارستان بستری بود.

جیمین به اتاق رسید. در زد و بلافاصله وارد اتاق شد.

کای روی تخت در حالیکه یه پاش با وزنه‌های مخصوص از سقف آویزون بود. نیم خیز یقه‌ی کیونگسو رو گرفته بود و با هم درگیری داشتن.

کیونگسو با صورت قرمز از تقلا کردنشون به کای توپید.
"کیم کای لعنتی. برو خدا رو شکر کن لنگت چلاقه و الاّ چنان میزدمت که..."

کای هم که هنوز متوجه حضور جیمین نبود دستاش رو با زور دور گردن پسر حلقه کرد.
" لعنت بهت کیونگ. من بد‌بخت، هفت هشت روزه که روی این تخت کوفتی افتادم و توی کوفتی‌تر تا نیم متری من بیشتر نمیای. کلی کلک سوار کردم تا بالاخره تو رو توی این فاصله ببینم.  من تصادف کردم، ایدز که نگرفتم ازم اینطوری دوری میکنی. مثلا تو دوست پسر منی.
الان هم تا رفع دلتنگی نکنم ول کن نیستم."
و دوباره با هم در گیر شدن.

در گیریشون داشت به مرحله‌های خصوصی‌تر میرسید.

جیمین بالاخره از بهت در اومد.
"اهم.... مثل اینکه... بد موقع مزاحم شدم."

کیونگسو  با شنیدن صدای شخص سومی توی اتاق مثل برق گرفته ها عقب کشید و کای رو محکم به تخت کوبید.
کای عصبی از شکستش و ورود بی موقع پسر با دندونای فشرده غر زد.
"جیمین شی، فکر نمیکنی قبل از ورود باید در میزدی؟.."

جیمین با یه نیشخند جلوتر اومد.
"من در زدم هیونگ...شما ظاهرا سرتون خیلی شلوغ بود و نشنیدید."

کیونگسو که حسابی خجالت زده شده بود به طرف در رفت.
"میرم یه قهوه‌ای چیزی بگیرم. شما هم میخورید دیگه؟"
و بدونه اینکه منتظر جوابشون باشه از اتاق بیرون رفت.

کای توی جاش ولو شد و آه کشید.
"لعنت بهش، نزدیک بودااا..."

جیمین سرش رو کمی کج کرد.
"با منی هیونگ؟..."

کای نگاهی بهش کرد.
"نخیر با شما نیستم. اصلا تو اینجا چی کار میکنی؟ مگه کلاس نداشتی؟...
چرا دست از سر من بر نمیداری؟..."

The problems of roomateWhere stories live. Discover now