قسمت دوم: صورتی؟؟؟؟

1.1K 247 12
                                    

یونگی وارد سالن شد.
نور کمرنگ خورشید از پنجره سالن و انعکاس نور روی پرده‌های قهوه‌‌ای فضای  دلنشینی ایجاد کرده بود. و پسر رو برای یه چرت دلچسب وسوسه کرد.
 پس خودش رو روی کاناپه رها کرد و همونجا دراز کشید و از سکوت لذت برد.

اما طولی نکشید دچار عذاب وجدان شد و دلشوره گرفت.
'اگه نتونه از توی کمد بیرون بیاد چی؟'

ولی بعد خودش رو با جمله‌ی
 'نه بابا طوری نمیشه، اون بدتر از اینم داشته، مینی زبل‌تر از این حرفاست...'
خودش رو راضی کرد.

چشماش روی هم گذاشت و یواش یواش به خواب عمیقی فرو رفت...

همزمان  که جیمین توی کمد برای بیرون اومدن تقلا میکرد. جین هم توی آشپزخانه، مشغول غذا درست کردن بود.
قیافه اش کاملا جدی شده بود و جین شوخ خوش اخلاق همیشه نبود.
و کلافه به نظر میرسید.
نامجون که تازه از بیرون رسیده بود، بعد از تعویض لباسهاش پیش جین اومد تا توی کارها بهش کمک کنه.

وقتی کلافگی جین رو دید، جلو رفت.
"سلام هیونگ کمک نمیخوای؟"

جین بدونه اینکه بهش نگاه کنه، تکه تکه جوابش رو داد.
"سلام مونی..عه.. راستش...نه ، یعنی، آره..."
دستش رو تو هوا تکون داد.
"اگه میشه اون سبزیجات رو خورد کن... ممنون.."
وبعد خم شد و توی یه کشوی آشپزخانه  رو با دقت نگاه کرد.

هم زمان گفت،
 "عه... مونی تو این چیزو ندیدی؟"

نامجون منتظر نگاهش کرد و چیزی نفهمید.
پس خم شد و توی صورت جین نگاهی کرد و با کنجکاوی پرسید.
"چیو هیونگ؟"

جین انگار زیادی گرفتار بود، تمرکزی برای جواب نداشت.
"چیز دیگه... همین...چیزه صورتیه"

نامجون بیچاره بازم چیزی نفهمید.
شونه‌هاش رو بالا انداخت. وهمینطور که مشغول  خورد کردن سبزیجات جلوش شد، نفسش رو فوت کرد.
 بعد زیر لب تقریبا غر زد.
"چیز صورتی؟؟؟؟.. خوب از نظر فنی، نصف چیزای توی این آشپزخونه  صورتیه"
و تک خندی زد.
"هه..."

همون لحظه جین ایستاد و به سبزیجاتی نامجون به جونشون افتاده بود نگاه کرد و دادش در اومد.
"یااااااا....."
و بعد به پسر  مثل یه معلم سختگیر، چشم چرخوند.
"دفعه قبل نگفتم چاقو رو فشار نده،  تو رسما داری لهشون میکنی."

و بعد با بد خلقی ادامه داد،
"اگه نمی‌تونی انجامش نده."

و دوباره شروع کرد به این طرف و اون طرف رفتن و گشتن.

نامجون که دید توی  غذا درست کردن زیاد مفید نبوده رفت تا یه چیز صورتی پیدا کنه.
تا شاید دل هیونگ مورد علاقش رو اینطوری بدست بیاره.
پس، از داخل یه کابینت یه سبد صورتی بیرون کشید.
 "دنبال این می‌گردی، هیونگ؟"

جین با اخم به سبد نگاه کرد.
" این چیه دیگه؟.. من کی گفتم سبد"

نامجون با لب و لوچ اویزون سراغ یه کابینت دیگه.
بعداز زیر و کردن کابینت  یه دسته قاشق پلاستیکی و یه کاسه ی بزرگ صورتی دراورد. بعد با صدای مظلوم گفت ،
"این چی؟"

جین نگاه عاقل اندر صفیه به نامجون انداخت.
 "من اینا رو میخوام چیکار؟ "

وبعد کلافه دستش رو توی صورتش کشید و به خراب کاری نامجون که کابینت رو حسابی بهم ریخته بود چشم غره‌ی بدی رفت.

نامجون ناامید نشد.
"اخه تو نمیگی چیه... فقط گفتی صورتیه!"
و انگشتش رو روی چونش گذاشت و متفکر شد...

بعد انگار  ارشمیدوسه و کشف بزرگی کرده، زیر میز شیرجه زد.
از کابینت اون طرف میز، بعد از این‌که کلی اونجا رو بهم ریخت.
با سر و صدای زیادی که درست کرده بود، با نیش باز با کشف جدیدش از  زیر میز بیرون اومد.

جین دست به سینه، با چشمای باریک شده، نگاهش میکرد و هیچ ایده نداشت که نامجون چرا خوشحاله.

پسر کوچکتر، با همون لبخند قبلی، ماهیتابه‌ی کوچک رو طرفش گرفت.
"بیا عشقم اینم ماهیتابه ی صورتی"

و اون رو طرفش گرفت.
 (نویسنده/خودم برات بمیرم اینقدر تلاش میکنی)

جین که به خاطر بهم ریختن آشپزخونه‌ی عزیزش و بدتر از اون کلافگیش به خاطر گم کردن همون چیز صورتی عصبی بود، تقریبا بهش پرید.
"درسته که آی‌کیوی تو بالاست ولی نه دیگه اینقدر... من توی یه ماهتابه ی به این کوچیکی برای هفت نفر چی درست کنم. در ضمن  تو ماهیتابه به این بزرگی رو روی اجاق نمی‌بینی؟"
و‌ عصبی ماهیتابه رو از دست نامجون بیرون کشید.
"لطفا برو بیرون بزار به کارم برسم."

نامجون می‌دونست وقتی پای آشپزی و بخصوص وسایل صورتی وسط باشه، جین اصلا شوخی نداره.

پس خیلی مطیع، آشپزخونه رو ترک کرد.
تو راه غرغر کرد.
'خیلی خوب بابا من فقط میخواستم کمک کنم'



نامجون طفلک چقدر برای هیونگش خود شیرینی کرد آخرم جین بیرونش کرد.😓

The problems of roomateTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang