قسمت پنجم: سقوط

933 218 28
                                    

در سکوت و آرامش مشغول خوردن قهوه هاشون بودن که نامجون سکوت رو شکست و گفت،
"حالا پیدا شد؟"

جین که تو فکر بود بی حواس گفت
"ها؟!..چی و...؟"

نامجون با خنده به بی‌حواس بودن جین گفت.
"همون که دنبالش می‌گشتی دیگه..."

جین که انگار واقعا فکرش مشغول بود در حالیکه فنجون رو پایین میاورد گفت.
"آهاااا....نه بابا نمیدونم چیکارش کردم.."

نامجون کنجکاو بدونه چی اینقدر فکرش رو مشغول کرده.
"حالا چی بود؟"

جین گیج پلک زد و به نامجون نگاه کرد.
"چی؟"

نامجون دیگه صبرش تموم شد.
" چرا ریست کردی هیونگ؟...کجایی بابا؟امروز با نیستیا!....
همون که داشتی همه جا رو برای پیدا کردنش شخم میزدی.... همون چیزه...."

و با ادای خاصی ادامه داد،
"همون صووورتیه..."

جین لبخند شلی زد.
"خوب امروز یه کم توفکر بودم. مکنه‌هامون مخصوصا تهیونگ یه کم عجیب نشدن؟..."

نامجون کمی فکر کرد. و لبهاش تکون خورد اما تا خواست حرفی بزنه، در تراس باشتاب باز شد وبه دیوار کناری برخورد کرد...

یونگی مثل کسی که از جهنم فرار میکنه وسط تراس خودش رو پرت کرد و با چشمهای گشاد اطراف رو نگاه میکرد...

بلافاصله دوباره در باز شد و این بار هوسوک نفس نفس زنان پیداش شد و اونم انگار دنبال چیزی می‌گشت اطراف رو هراسون نگاه کرد.

نامجون کلافه از ورود ناگهانی پسرا و نصفه موندن حرفهاشون تقریبا داد زد.
"یااااا...چه خبره؟...چرا مثل وحشیا...."

ولی باز هم حرفش نیمه موند.
چون هوسوک با جیغ کوتاهی پرید و پشت سر جین و نامجون سنگر گرفت.

یونگی هم زود به همون جا رفت و بزور خودش رو کنار هوسوک جا کرد و صدای هوسوک رو در آورد....
"یاااااا....‌ تو برو یه جای دیگه..."

اما یونگی کم نیاورد و با لگد به هوسوک زد.
"هی من هیونگتم... خجالت بکش...خودت برو یه جای دیگه..."

هوسوک از بین دندونا غر زد و یونگی رو هول داد.
"عه... من اول این جا رو پیدا..."

یونگی باهاش در گیر شد.
"بلند شو... الان میاد پیدامون میکنه"

هوسوک دست یونگی رو پس زد.
"نکن، هیوووووونگگگگگ..."

و همین طور همو هل میدادن و نامجین با دهن باز نگاهشون نگاه میکردن.

که با صدای به هم خوردن در به دیوار کناریش سکوتی مثل سکوت بعد از نعره شیر توی جنگل بر قرار شد...

جیمین با چهره آشفته و سرخ در حالی که چوب بیسبالی توی دستش بود پرید وسط تراس و با چشمایی برافروخته در حالی که چاقو میزدی خونش نمی‌ریخت وارد معرکه شد.

جین و نامجون با دیدن قیافه‌ی جیمین فهمیدن باز این دو تا یه بلایی سر این طفل بیچاره آوردن.

اما تا خواستن چیزی بگن جیمین نگاهش به سمت جایی که یونگی و هوسوک بودن، رفت. و با دیدن کله‌ی اون دو تا با صدای بلندی جیغ کشید.
"بیایید بیرون... کاریتون ندارم فقط میخوام یه کم بکشمتون..."
و با چوب به طرفشون هجوم برد.

هوسوک که از آخرین باری که توسط جیمین کشته شده بود، خاطره‌ی خوشی نداشت، آژیر کشان از پشت جین به طرف دیگه تراس دوید.

جیمین چوب رو بالای سرش برد و به طرف هوسوک حمله کرد.
"اَاَاَاَاَ......"

اما هوسوک، مثل یه گربه چالاک خودش رو از دیوار بالا کشید و لب اون خودش رو آویزون کرد.
با این حرکت هوسوک ناگهان زمان متوقف شد. و جیمین با دیدن جایی که هوسوک ازش آویزون شده، دستش روی هوا خشک شد.
همونجا سر جاش ایستاد.
پسر بیچاره از ترس له شدن با چوب بیسبال از دیوار کوتاه تراس آویزون شده بود و غافل از اینکه خطر واقعی جاذبه‌ی زمین بود.

همه متوجه این خطر بودن جز خود هوسوک.
چون ممکن بود هر لحظه از طبقه‌ی سوم به پایین سقوط کنه.

جیمین فقط می‌خواست یکم حرصش رو خالی کنه و راضی به مُردن هیونگش نبود. حتی تو اوج عصبانیت.
پس با لکنت گفت.
"هیییی...هیونگ... بیا پایین... بیا... نمی‌خواد انتحار کنی. یکم بزنمت هم دلم خنک میشه..."

جین که کم مونده بود از دستشون دیوونه بشه به جیمین غرید
"خفه شی بچه..."

نامجون زود جلو اومد و سعی کرد از زبون چربش برای پایین کشیدن هوسوک استفاده کنه.
"بیا پایین هوسوک...نمی‌گذارم بزنتت.
ببین من نگه داشتمش...بیا پایین..."

و دستش رو جلوی جیمین گرفت.

یونگی شوکه به جیمین و هوسوک نگاه میکرد.
در لحظه با خودش فکر کرد، اگه الان غش کنه سوئگ بودنش تو خطر میوفته؟نه؟...
پس سعی کرد مواظب باشه غش نکنه.




بچه‌ام تو همه حالتی مراقب سوئگ بودنش هست😅

The problems of roomateOù les histoires vivent. Découvrez maintenant