قسمت بیست و پنج

670 153 13
                                    

هوسوک در حالیکه روی رکابی مشکی رنگش یه پیشبند آشپزی بسته بود. خیلی جدی جلوی اجاق ایستاده بود و مواد داخل قابلمه رو هم میزد.

سورا با دیدن، عضله‌های جذاب پسر محو اون شد.
نه اینکه پسرای جذاب ندیده باشه.
اما هوسوک با اون پسرایی که دیده بود یه فرق بزرگ داشت. اون هم اخلاق خوبش بود.

حتی وقتی فهمید، که سورا خوب شدن دستش رو ازش مخفی کرده، تا بیشتر پیشش بمونه. نه تنها بخشیدش. بلکه هنوزم باهاش مهربون بود.
همین باعث میشد، سورا به پسر حس خوبی داشته باشه. یه حس عجیب که تا حالا به هیچ مردی پیدا نکرده بود.
میخواست این مرد رو که خیلی اتفاقی سرنوشت، سر راهش قرار داده بود رو دو دستی بچسبه وازش جدا نشه.
جلو رفت بدونه مقدمه دستاش رو دور کمر پسر پیچید.
"اوپا...داری چی درست میکنی؟..."

هوسوک از حرکت ناگهانی دختر جا خورد.
ولی سعی کرد، خودش رو عادی جلوه بده.
"این چه کاریه؟...میخوای هر دومون رو بسوزونی؟..."

ملاقه رو کنار گذاشت. دستای دختر رو از دور خودش باز کرد.
سورا سرش رو کمی کج کرد و لبخند بانمکی زد.
"چیه؟ نکنه هنوزم ازم دلخوری؟"

پسر خودش رو به راه دیگه‌ای زد.
" گرسنه ات نیست؟"

سورا که نمیخواست پسر رو دلخور ببینه پرسید.
"چکار کنم که از من ناراحت نباشی؟"

هوسوک بیشتر نتونست مقاومت کنه.
انگشتش رو سر بینی دختر زد.
"من ازت ناراحت نیستم.
خیالت راحت باشه.
اما اگه میخوای کاری انجام بدی تا کاملا فراموشش کنم....."

دختر مشتاق پرسید.
"چی کار کنم؟..."

هوسوک نیشخند خبیثانه زد. تا دختر رو مشتاق تر کنه.
و بعد از مکث کوتاهی گفت.
" باهام بیا سر قرار..."

سورا ازش فاصله گرفت.
"چی؟...چیکار کنم؟...بیام سر قرار؟..."

پسر هول شد. شاید برای گفتنش عجله کرده بود.
" خوب اگه نمیخوای...."

"داری سربه‌سرم میزاری. نه؟..."

هوسوک به علامت منفی چند بار سرش رو تکون داد.

دختر دوباره پرسید.
"یعنی جدی، جدی، میخوای باهات بیام سر قرار؟..."

هوسوک انگار زبونش از کار افتاده بود. پس با سر تایید کرد.

دختر نیشخند شیطونی زد.
"خوب باید بهش فکر کنم."

هوسوک قبول کرد.
"باشه، بهش فکر کن."
و با شونه‌های افتاده برگشت اجاق رو خاموش کنه.

سورا دستش رو روی شونه‌ی هوسوک گذاشت. پسر رو طرف خودش چرخوند.
"فکرام رو کردم..."

هوسوک تعجب کرد.
"چه پر سرعت!!!.."

سورا ابروهاش رو بالا انداخت.
و خواست طرف میز بره، که هوسوک پرسید.
"خوب. چی شد پس؟...جوابت؟..."

سورا با خنده گفت.
"آاااا...."
و به جای استفاده از کلمات، عملی نشون داد.
دستش رو روی شونه هوسوک گذاشت و روی پنجه‌های پاش خودش رو بالا کشید تا قدش به هوسوک برسه.
و بدونه مقدمه بوسه‌‌ی آرومی به گونه‌ی پسر زد.
و دوباره طرف میز برگشت و خودش رو مشغول چیدن میز شام نشون داد.

هوسوک کمی صورتش رنگ گرفت. با انگشتاش جای بوسه‌ی چند لحظه قبل رو لمس کرد.
جوری انگار با خودش حرف میزنه. زمزمه کرد.
"این یعنی آره..."

شام خوردنشون تموم شد.
بعد از شام با هم سنگ کاغذ قیچی کردن و قرار شد ظرف ها رو سورا بشوره.
اما سوبین کوچولو اجازه‌ی استراحت به پسر بیچاره رو نداد.
بالاخره کار ظرف شستن و ساکت کردن بچه تقریبا همزمان تمام شد.

هوسوک کتش رو برداشت و به سورا اعلام کرد.
"من دیگه باید برم.
فردا هم منتظرم نباش. ممکنه نتونم بیام."

سورا با ناراحتی گفت.
" اما...تو که گفتی ازم دلخور نیستی.
حتی گفتی با هم..."

حرفش رو ادامه نداد. فکر کرد شاید هوسوک برای تلافی، این کار رو کرده.

پسر جلو اومد. با مهربونی بهش لبخند زد.
"سورا، فراموشش کن. باور کن من از تو ناراحت نیستم."
جلو تر رفت و حرفش رو ادامه داد.
"و برای اینکه ببرمت سر قرار به یه شغل و درآمد خوب احتیاج دارم.
فردا هم دارم میرم برای مصاحبه.
اگه کار پیدا کنم عالی میشه.
کلی از مشکلاتمون حل میشه.
حالا هم لب و لوچه‌ی آویزونت رو جمع کن"

سورا نفس راحت کشید.
هوسوک خندید و با محبت دستش رو روی سر دختر کشید.
"شماره‌ی تلفنم رو داری. مشکلی پیش اومد باهام تماس بگیر.
شب بخیر..."
و به طرف در رفت.

هنوز کامل کفش‌هاش رو نپوشیده بود، سورا از پشت دستش رو گرفت.
پسر برگشت. سوالی نگاهش کرد.
سورا فکر کرد.
'اگه دوباره ببوستش زیاده روی کرده؟'
اما فکر اینکه، با اون اذیتهای خودش و اون برادر فسقلیش باعث بشه، پسر دیگه به اون خونه برنگرده دیوونش میکرد.

پس سوال ذهنش رو بلند به زبون آورد.
" بازم اینجا میایی، دیگه. نه؟..."

هوسوک از اینکه، سورا مثل بچه‌های پنج ساله آویزونش شده و با لبای آویزون، اینطوری در‌خواست برگشتنش رو داره، خنده‌اش گرفت.
نگرانی دختر براش شیرین بود.
آروم خم شد توی صورتش و گونه‌اش رو لمس کرد.
" معلومه که بر میگردم. هر جا برم دلم پیش شما دو خواهر و برادر شلوغ پر سرو صداست.
خیلی زود برای دیدنتون میام."
و لبهاش رو نزدیک دختر نگهداشت تا خودش انتخاب کنه.

و البته سورا هم فرصت شناس تر از این بود که،
چنین پیشنهادی رو رد کنه.....



خوب رابطه‌ی هوسوک و سورا رو دوست داشتید؟
اگه دوستش داشتید حتما بهم بگید.
عاشقتونم😘

The problems of roomateDonde viven las historias. Descúbrelo ahora