یونگی و جونگکوک توی اتاق روی یه تخت نشسته بودن و هر دو به جلوشون زل زده بودن.
جونگکوک فکر میکرد یونگی میخواد در مورد اتفاقهای شب گذشته ازش سوال کنه.
پس توی ذهنش در حال کلنجار رفتن بود که با یونگی در موردش حرف بزنه یا نه؟
_______________شب قبل...
نیمه شب بود. جین و نامجون و البته مهمون ناخوندشون یعنی هوسوک خواب بودن.
یونگی هنوز بیدار بود و به کارای عقب موندهاش رسیدگی میکرد.شاید اینطوری دلتنگیش رو برای هم اتاقیهای پردردسرش، فراموش میکرد.
بالاخره کارش تموم شد و کاغذای طراحی کرده رو روی هم دسته کرد و کنار گذاشت.
بدن خستهاش رو کشید و رفت تا برای خوابیدن آماده بشه.
نور باریکی از لای در اتاق مشترک تهیونگ و جونگکوک به بیرون میتابید.
صدای پچپچ پسرا شنیده میشد. به نظر میومد بحث جدی رو دارن.
نمیخواست تو بحث خصوصیشون دخالت کنه پس شونه بالا انداخت و
به طرف دستشویی رفت.
کارش که تمام شد دوباره از جلوی در اتاق پسرا رد شد.
این بار صدای کوک واضحتر و کمی بلندتر به گوش میرسید.
" اگه به من اعتماد نداری خوب نگو..."ته با صدای آرومتری جواب داد.
"کوک، خودتم میدونی من بیشتر از هر کسی به تو اعتماد دارم. فقط..."کوکی حرصیتر گفت.
"فقط چی؟...من میدونم تو دردسر افتادی ولی داری از همهی ما پنهانش میکنی....
حداقل با یکی از هیونگا درمیون بزار..."ته با عجز نالید.
"اینقدر بزرگش نکن. دردسری در کار نیست. فقط یه مشکل کوچیکه که حل میشه..."پسر کوچکتر دیگه از بحث خسته شده بود، به سمت در اتاق اومد.
"اصلا هر کاری دلت میخواد بکن.."و از اتاق خارج شد و با یونگی سینه به سینه شد.
یونگی خودش رو به ندونستن زد.
"عه...کوک تو هم هنوز نخوابیدی؟..."پسر بدونه اینکه به چشمای یونگی نگاه کنه گفت.
"میرم مسواک بزنم..."یونگی حولهاش رو روی شونهاش جابهجا کرد.
"باشه، شب بخیر.."_______________
زمان حال
بعد سکوت طولانیشون یونگی به حرف اومد.
"چه خبر؟...اوضاع خوبه؟...""چه خوبی، هیونگ...
میبینی که همه چیز بهم ریخته.
اون از جیمین که کوتاه نمیاد و نمیخواد برگرده. اونم از صاحب خونه که توی این اوضاع و احوال هوس فروش خونهاش رو کرده.
اونم از تهیونگ..."یونگی که یاد بحث شب گذشته ته و کوک افتاد، پرسید.
"تهیونگ، چی؟ مشکلی پیش اومده؟..."پسر کوچکتر آهی کشید.
"نمیدونم. احساس میکنم توی یه دردسر افتاده و به من نمیگه. حتی حاضر نیست در موردش حرف بزنه.
میخواستم به نامجون هیونگ بگم تا باهاش صحبت کنه اما ترسیدم از من دلخور بشه.
واقعا نمیدونم چطور کمکش کنم."یونگی که ناراحتی پسر رو دید، گفت.
"غصه نخور، کوک. بالاخره یه فکری براش میکنیم"و بحث رو به جایی که میخواست کشید.
"خوب از دوست خونه گریزت چه خبر؟
حالش که خوبه؟ مریض که نشده؟
شبا کجا میخوابه؟"کوک با یه لبخند منظور دار پرسید.
"چیه هیونگ؟ مثل اینکه خیلی نگرانش هستی؟"پسر بزرگتر با مِن و مِن جواب داد.
"خو....خب... اون هم اتاقی منم هست باید نگرانش باشم."جونگکوک سواستفاده کرد.
" راستش تو این چند روز همه از جیمین پرسیده بودن. حتی هوسوک هم زیر پوستی حالش رو پرسید و نگرانش بود. فقط تو چیزی نپرسیده بودی.
خوب این بار که باهاش حرف بزنم بهش میگم که تو هم نگرانش هستی."یونگی کمی گونههاش رنگ گرفت.
" نگرانش که نیستم. اون پسر زرنگ و با جَنَمیه....
فقط جاش اینجا خالیه....
دلم برای شیطنتهاش تنگ شده."صدای محزون یونگی، کوک رو به تعجب انداخت.
اون پسر همیشه احساساتش رو بروز نمیداد. همیشه خودش رو بیتفاوت نشون میداد. اما حالا.....
حرف توی دهنش رو مزه کرد.
"خوب....هیونگ، چرا بهش تلفن نمیزنی؟ شاید تو بتونی از خر شیطون بیاریش پایین."یونگی بیشتر گونههاش رنگ گرفت.
" میخواستم بهش تلفن کنم. اما من اون لجباز رو میشناسم. اگر میخواست با تلفن کردن و این چیزا برگرده، تا حالا برگشته بود.
من باید این مسخره بازی جیمین و هوسوک تمام کنم.
اما اول باید جیمین رو برگردونم."کوک کمی فکر کرد و گفت.
"راستش من فقط میدونم پیش یکی از دوستاش که اسمش تهمین هست، میمونه.
ولی من آدرس اونجا رو ندارم."یونگی تقریبا خواهش کرد.
"خوب ازش بگیر. لط..لطفا...."کوک از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاره.
هیونگ سوعگش همین الان ازش خواهش کرده بود؟
این امکان نداشت.....
ESTÁS LEYENDO
The problems of roomate
Fanficوای به روزی که هوسوک ویونگی با هم همدست بشن تا سربهسر جیمین بزارن و جیمین هم تصمیم بگیره تلافی کنه..... اسم: دردسرهای هماتاقی ژانر: کمدی، فلاف کاپلهای اصلی: یونمین، دختر/پسری(جیهوپ&سورا) کاپلهای فرعی: نامجین، کایسو نویسنده: min.min