قسمت نهم: کابوسا زنده میشن

822 187 7
                                    

هوسوک بی میل، خودش رو سمت در کشید.

تهیونگ هم دنبالش راه افتاد که یه دفعه مچ دستش توسط جین گیر افتاد.
"تو کجا؟..."

پسر نگاهی به مچ گیر افتاده‌اش کرد.
"با هیونگ برم، تنها نباشه."

جین دستش رو ول کرد.
"لازم نکرده، بشین شامت رو بخور. ما دخالت نکنیم بهتره شاید یه مشکل خصوصی باشه نخواد ما بفهمیم."

و تا سر برگردوند ، یونگی و نامجون رو دید که تا کمر از پنجره آویزون شدن.
تا خواست اعتراضی به اون دوتا بکنه، بلافاصله جیمین و جونگ‌کوک هم از آشپزخونه بیرون زدن و رفتن سمت آیفون.

تهیونگ بین اینکه پیش هیونگاش بره و از پنجره دید بزنه یا پیش مکنه بره و گوش وایسته، تردید کرد.

پسر بزرگتر هوفی کرد و سر جاش نشست. و در مورد حریم خصوصی و این که شاید هوسوک نخواد بقیه تو کارش سرک بکشن به بقیه تذکر داد. در حالی که توی دلش میل به سرک کشیدن از پنجره رو سرکوب می‌کرد.

هوسوک جلوی در با دیدن دختر جوونی که چهره‌اش هم زیاد دوستانه به نظر نمی‌رسید مواجه شد.
"با من کاری داشتید؟"

دختر جلو تر اومد.
"من رو یادت نیست؟"

پسر کمی توی ذهنش جستجو کرد ولی چیزی یادش نیومد.
" متاسفم. باید یادم بیاد؟"

دختر چشماش رو باریک کرد وموهای بلندش رو پشتش ریخت.
"که اینطور..."
و بعد با تکون دادن دستش دو تا پسر که یکی شون از هوسوک کمی قد بلند تر و خیلی ورزیده به نظر میومد، لباس مشکی و یک کلاه کپ که نیمه صورتش رو پوشونده بود و دیگری قد کوتاه و ریز میز بود اما چشمای نافذ و ترسناکی داشت به هوسوک نزدیک شدن.

پسر قد بلند به هوسوک نزدیک شد. و بالحنی که بیشتر ادای آدمای خلافکار بود، گفت:
"انگار حافظتون...یعنی حافظت...ضعیفه نه؟"
پسر قدکوتاه که خطرناک تر به نظر میومد ادامه داد،
"میخوای کمکت کنیم؟"

پسر بلندتر سعی کرد خفن به نظر بیاد دستش رو روی شونه هوسوک گذاشت و کمی فشار داد.
" گوانجو...سئونگجائدو..."

پسر کوتاهتر با حالتی رومانتیک و نمایشی ادامه داد،
"برف...سرما...و...چیزی یادت نیومد؟"

هوسوک فکر کرد. تنها چیزی که یادش اومد، شهر زادگاهش و البته اون جزیره‌ی پر از برف و اسکی...

دختر دخالت کرد.
"ما زیاد وقت نداریم پسرا. اصل مطلب رو بگید. "

با این حرف رنگ هوسوک پرید. یعنی اصل مطلب چی بود؟
پسر قد بلند دستش رو از شونه هوسوک به یقه‌اش رسوند و اون رو تو دستش مچاله کرد.
"اون شب توی اردو... دختری که باهاش تا صبح وقت گذروندی."

هوسوک اردوی کذایی که به اجبار جیمین شرکت کرده بودن رو به یاد آورد. کریسمس سال گذشته، یه سری دانشجوی دختر و پسر برای اردو به اون جزیره رفتن.
از اونجایی که نزدیک زادگاهش بود جیمین ازش خواسته بود تا باهاش بره تا هم خوشگذرونی کنن هم به خانوادش سری بزنه. این رو یادش اومد اما دختری رو یادش نیومد.
"کدوم دختر؟..."

پسر کلاه دار کفری گفت:
"لعنتی با چند تا دختر صبح کردی مگه؟..."

دیگری جلو اومد و از لای دندوناش غرش کرد.
"ببین من آدم کم حوصله‌ای هستم. بهتره زودتر به مغزت فشار بیاری و همه چیز یادت بیاد و الا اینقدر میزنمت تا از بچگی هر اتفاقی برات افتاده رو مثل یه لیریک رپ کنی."

هوسوک از پسر قد کوتاه و اون چشمای ترسناکش به پت‌پت افتاد.
"مَ..مَ...من با..باید چی رو...یادم بیاد."

پسر قد بلند دستش رو از یقه‌ی هوسوک برداشت و گرد و خاک نداشتش رو تکوند.
"حالا شدی پسر خوب. باید یادت بیاد اون شب چه گندی زدی؟ یادت بیاد چه قولایی به این دختر معصوم و بیچاره دادی؟ یادت بیاد که..."

انگار کم آورده باشه مکث کرد تا یه چیز باحالی که بیشتر حال هوسوک رو بگیره یادش بیاد. و به جاش پسر دیگه ادامه داد.
"اینکه چرا به آبجی ما قول ازدواج دادی و بعدم باهاش یه شب رویایی گذروندی و بعدم فلنگ و بستی و الفرار؟..."

هوسوک جیغ نچندان مردونه‌ای کشید.
" ازدواج؟؟؟..."

پسرا تایید کردن و باسر تکون دادن' اوهوم' گفتن.

خدایا...خدایا... می‌دونست بالاخره کابوساش یه روزی واقعی میشن. می‌دونست اون شب با اون مواد مزخرف بی نام و نشونی که کشیده بودن و اون فراموشی لعنتی بالاخره یه روزی دامن گیرش میشه و کار دستش میده.

اینها رو به جیمین میگفت و اون عوضی بهش میخندید.

سرش گیج میرفت و کابوسای زنده شدش جلوی چشماش پر رنگتر میشد.

پسر قد بلند پسر دیگری رو مخاطب کرد.
"کیونگ، بیارش..."

هوسوک زهره ترکوند...
"چ...چی رو بیاره؟..."

پسری که کیونگ صداش کرد، با اخم به پسر مشکی پوش پرید.
" هوی ،کایااا...دفعه آخرت باشه به من دستور میدی ها... مگه من نوکرتم."

پسر قد بلند اخماش رو توهم کشید.
"الان وقت این حرفاست اخه؟"
با ابرو هوسوک رو نشون داد.

با هم مثل بچه‌ها سر اینکه کی اینجا رییس تره بحث کردن. انگار نه انگار که چند لحظه پیش سعی میکردن عین دو تا گنگستر خفن بنظر برسن.

دختر دخالت کرد.
"کای ،کیونگسو. بس کنید."
زمزمه وار جوری که هوسوک نشنوه بهشون غر زد.
" دارید گند میزنید."
و بعد بلند اعلام کرد،
"اصلا خودم میارمش "
به طرف ماشین پارک شده کنار خیابون رفت.

هوسوک حس کرد زیر پاهاش خالی شده. سرش گیج میرفت و حالت تهوع داشت. پیش خودش فکر کرد الان با یه اسلحه بزرگ به طرفش شلیک می‌کنه و به قتل میرسه.
خوب این عادلانه نبود. اون هنوز خیلی جوون بود. درسته که با دخترای زیادی لاس زده بود و وقت گذرونده بود ولی اونا همشون راضی بودن.

تا حالا هم به کسی قولی نداده بود. یا کسی رو تحت فشار نگذاشته بود.
دلش می‌خواست فرار کنه، اما پاهاش به زمین چسبیده بود.
باید سرنوشتش رو می‌پذیرفت؟

با عجز و نا امیدی با صدایی که به زور شنیده میشد فقط تونست یکی رو صدا بزنه،
"ه..هی....هیونگ...یونگی هیونگ؟..."

دختر به سمتش برگشت و چیزی که تو دستاش بود اصلا چیزی نبود که انتظارش رو داشت.
چند قدم عقب رفت و روی سکوی جلو در از حال رفت.



The problems of roomateحيث تعيش القصص. اكتشف الآن