هوسوک تردید داشت.
بعد از خرید از فروشگاه و برگشتن به خونهی سورا، مرتب با خودش در جدال بود که به اون دختر چطوری بگه که دیگه نمیتونه توی نگهداری از برادرش به اون کمک کنه؟ یا اصلا چی بگه که بتونه بازم به یه بهانهای اون دختر و البته برادر کوچولوی بامزهاش رو ببینه.اصلا اگه به خودش بود دلش میخواست تا آخر عمر همینطور توی خونهی دختر بمونه، با سوبین سرگرم باشه تا سورا برگرده خونه. و بعد، نیم ساعتی بدونه توقف براش از اتفاقهایی که به نظرش جالب بودن تعریف کنه.
اونم به صورتش زل بزنه و حرکت لبای دختر رو با اشتیاق تماشا کنه، بدونه اینکه حتی درست گوش بده که اون از چی حرف میزنه.
اما واقعیت این بود که بالاخره سورا به زودی دستش خوب میشه.
و هوسوک هم به یه کار تمام وقت درست حسابی احتیاج داره.
کارت رو از جیبش درآورد بهش نگاه کرد.
نباید احساسی تصمیم میگرفت.
باید یه فکر درست و حسابی میکرد.______________
چند ساعت قبل
فروشگاه....مرد شیک پوش، از اینکه از هوسوک توی خرید کمکش کرده بود تشکر کرد.
"ممنون که کمکم کردید. من واقعا توی خرید خونه افتضاحم.
همیشه رانندهام این کار رو انجام میداد.
ولی چند روزی به مرخصی رفته و من حسابی تو دردسر افتادم."
هوسوک دستش رو توی هوا چند بار تکون داد.
"نه..نه..نه...اصلا احتیاجی به تشکر نیست. من خرید کردن رو دوست دارم. و خوشحالم تونستم به شما کمک کنم."
مرد که همراه هوسوک به سمت صندوق فروشگاه میرفتن پرسید.
"ببخشید فضولی میکنم. اما شما چطوری هم به بچه رسیدگی میکنید هم خریدهاتون رو انجام میدید و هم...."هوسوک که شبیه مردای زن ذلیل به نظر اومده بود خجالت زده جواب داد.
" خوب من راستش مدتی هست که دنبال کار میگردم.
و تا یه شغل مناسب پیدا کنم، خیلی موقت دارم از بچه هم نگهداری میکنم."مرد کمی فکر کرد و بعد پرسید.
" دنبال چه شغلی هستید؟ منظورم اینه که تحصیلاتتون..."هوسوک با سر بلندی جواب داد.
" تحصیلات من برق هست. یعنی تکنسین برق هستم
و یکماهی هست که فارق التحصیل شدم."مرد رو به هوسوک کرد با خوشحالی گفت.
" او... چه عالی شد. فکر کنم این خیلی جالبه که من و شما اینجا همدیگر و دیدیم.
چون برای شرکتمون داریم چند تکنسین جدید انتخاب میکنیم.
خوشحال میشم اگه با ما همکاری کنید."
و سریع کارتی از جیبش در آورد و توی دست هوسوک گذاشت.______________
زمان حال...هوسوک خرید ها رو جابجا کرد و سر جاشون گذاشت.
به سوبین کوچولو رسیدگی کرد و خوابوند.
و به خونهای که حالا بعد از چند روز به لطف وسواسش کلی تمیز و مرتب شده بود نگاه کرد.
به ساعت نگاه کرد. سورا همیشه این موقع خونه نبود؟
بلند شد تا برای شام یه چیزی آماده کنه.
اما به محض بلند شدنش، در باز شد و سورا با ظاهری آشفته و خاکی و کثیف وارد شد.
کفشهاش رو از پاش بیرون آورد و بالاخره بعد از چند روز که هوسوک کلی بهش غر زده بود هر کدوم رو طرفی شوت نکرد. و مرتب کنار هم گذاشت.
تلو تلو خوران جلو اومد. با دیدن هوسوک نصفه نیمه تعظیم کرد.
" هوسوک شی؟"
پسر با دهن باز نگاهش میکرد.
میدونست دختر کمی سر به هواست. اما اینکه مثل ولگردای خیابون با این وضعیت ظاهر بشه هم توی توقع هوسوک نبود.
بیطاقت زود پرسید.
"چه اتفاقی افتاده؟ کسی مزاحمت شده؟..."
ESTÁS LEYENDO
The problems of roomate
Fanficوای به روزی که هوسوک ویونگی با هم همدست بشن تا سربهسر جیمین بزارن و جیمین هم تصمیم بگیره تلافی کنه..... اسم: دردسرهای هماتاقی ژانر: کمدی، فلاف کاپلهای اصلی: یونمین، دختر/پسری(جیهوپ&سورا) کاپلهای فرعی: نامجین، کایسو نویسنده: min.min