قسمت پانزدهم: فرشته ها رو انگولک نکن

704 174 14
                                    

جین سریع دستش رو جلوی بینیش گرفت.
" هیشششش.... نامجون بیچاره با بدبختی بچه رو خوابونده...
بزار همه بیدار بشن بعد راجع بهش حرف میزنیم.
منم بلند شم برم حمام، این بچه دو بار روی من شیر بالا آورد.
بعدا که همه چیز تموم شد، خسارت لباسای نازنینم رو از هوسوک میگیرم."

جیمین گیج به رفتن هیونگش نگاه کرد.
ناگهان گوشی توی جیب شلوار راحیش لرزید.
گوشی رو در آورد و پیام تازه رو باز کرد.
" من تا نیم ساعت دیگه پایین منتظرم. بچه رو بیار..."

پیام از طرف کیونگسو بود.
سریع بلند شد تا آماده بشه.
لباس پوشید و به طرف اتاق رفت، تا بچه رو هم آماده کنه.
اما بچه پیش هوسوک نبود.
خواست سمت اتاق تهیونگ و کوکی بره. یادش افتاد جین گفت، نامجون بچه رو خوابونده.
وای خدا...مگه نامجون هیونگم  بچه داری بلد بود؟

جیمین آروم وارد اتاق شد و با صحنه‌ای روبرو شد که هیچ وقت فکر نمیکرد حتی تو خواب ببینه.

نامجون در حالیکه بچه رو روی سینه‌اش خوابونده بود روی صندلی کنار اتاق خوابش برده بود.
گوشی رو از جیبش در آورد و یه عکس ازشون گرفت.
سریع گوشی رو توی جیبش برگردوند و بچه رو آروم از روی نامجون برداشت.
سریع کوچولوی خواب رو توی پتوی صورتیش پیچید و ساکش رو هم روی دوشش انداخت.
یک نگاه توی خونه چرخوند خیالش راحت شد کسی اونجا نیست.

خم شد و کفشش رو هم پوشید. و به محض اینکه دستگیره‌ی در رو گرفت، کسی از پشت بند ساک رو چسبید.
وبا صدای نسبتا آرومی گفت،
" اگه میخوای به هوسوک  کمک کنی، این راهش نیست."

جیمین برگشت و نامجون رو دید.
" چی؟..."

پسر خوابالود چشماش رو مالید و با صدایی که کمی گرفته و خشدار بود گفت.
" میگم، گم و گور کردن بچه کمکی به هوسوک نمیکنه.
حتی ممکنه بیشتر توی دردسر بندازتش.
در ضمن این بچه گناهی نداره؟ اگه اتفاقی براش بیوفته..."

حرف نامجون تمام نشده بود که جین هم از حمام بیرون امد.
" چیشده؟ جیمین کجا میری؟"

جیمین هول کرد.
" عه...چیزه...من میخواستم..."

هوسوک هم از اتاق بیرون آمد.
" چه خبر شده؟...جیمین بچه‌ام رو کجا می‌بری؟"

جونگ‌کوک و تهیونگ هم خوابالود و آشفته از اتاقشون بیرون اومدن.
همه به جیمین زل زده بودن و منتظر توضیح بودن.
" خوب من میخواستم...میخواستم..."

یونگی که پشت سر همه بود با صدای خوابالود پرسید.
" چه خبرتونه؟ اول صبحی چرا قش‌قرق راه انداختید باز؟"

نامجون گفت.
" جیمین داره میره بیرون."

یونگی بی اعصاب گفت.
" خوب بره"

هوسوک این بار گفت.
" داره بچه رو هم میبره."

یونگی در حالیکه دستاش رو توی سینه‌اش جمع میکرد، بی اعصاب تر جواب هوسوک رو داد.
" خوب که چی؟... بزار ببره. ببینم، نکنه جدی جدی فکر می‌کنی بچه مال خودته!"

با این حرف یونگی رنگ جیمین پرید.
با خودش فکر کرد الان یونگی همه چیز رو لو میده وکابوسای شب گذشته اش زنده میشن. و همه میریزن سرش و یه کتک مفصل نوش جان میکنه.
حالا کابوسای جیمین ترسناکتر بود یا کابوسای هوسوک؟؟؟؟....

اما بر خلاف فکر جیمین یونگی ازش دفاع کرد.
" به نظر من که کار جیمین از همتون که دارید لَلِگیه بچه‌ی مردم رو میکنید بهتره.
اگه واقعا بچه مادر داشته باشه، که حتما همین اطراف هست و میاد میبرتش. اگر هم نداره بالاخره میبرنش پروشگاهی، جایی."

جین به یونگی چشم غره رفت.
" به نظرم که اصلا کار انسانی نیست یه نوزاد رو کنار کوچه ول کنیم."

جونگ‌کوک احساساتی شد.
" آره هیونگ گناه داره."

نامجون دستی توی موهاش کشید.
" اگه واقعا بچه مال هوسوک باشه چی؟ اونوقت از نظر قانونی..."

یونگی از کوره در رفت.
" آخه یه کم عقل تو سر شما نیست؟  چرا اینقدر ساده‌اید؟  اصلا اونا چه مدرکی داشتن، که بچه مال هوسوکه؟ اصلا چه مدرکی دارن که بچه پیش ماست؟"

بچه از صدای بلند بیدار شد و شروع به گریه کرد.

جیمین عصبی و محکم بچه رو تکون میداد.

نامجون و یونگی در حال بحث کردن در مورد مدرک داشتن و نداشتن بودن.
جین و تهیونگ هم راجع به مخالف و موافق بودن با یونگی با هم حرف می‌زدن.

هوسوک با حرف یونگی توی افکارش غرق شد.
'واقعا مدرک محکمی جز کابوسای شبانش وجود داشت که ثابت کنه بچه مال اونه؟ چرا خودش زودتر به این فکر نکرده بود.'

کوک پستونک بچه رو توی دهنش گذاشت و به جیمین تذکر داد.
" هیونگ خیلی محکم تکونش میدی"

همون لحظه زنگ تلفن به صدا در اومد.
همه ساکت شدن و به کوک نگاه کردن.
پسر سمت تلفن رفت و جواب داد.
"بله؟"

مکالمه کوتاه بود و زود تموم شد.
کوک هاج و واج به گوشی توی دستش نگاه کرد.

جین پرسید،
" کی بود؟ در مورد بچه‌اس؟"

جونگ‌کوک گوشی تلفن رو سر جاش گذاشت و با لبو لوچ آویزون جواب هیونگش رو داد.
" صاحب خونه...گفت برای لغو قرار داد میاد."

جین رنگش پرید.
 به بقیه نگاه کرد تا عکس‌العمل اونا رو ببینه.

تهیونگ دستش رو روی شونه‌ی جین گذاشت.
" چیزی نیست هیونگ. دفعه قبل هم همینطوری تحدیدمون کرد.
لابد از ماجرای دیشب یکی از همسایه‌های فضول محترم گزارشمون رو داده."

یونگی غر‌غر کرد.
" لابد میخواد به این بهونه پول اجاره بیشتر ازمون بگیره."

جین  با شونه افتاده به طرف اتاق رفت.
" برم آماده بشم. "

نامجون هم دنبالش رفت.
" منم باهات میام."

هوسوک روی مبل ولو شد و سرش رو گرفت.
" چرا داره اینقدر بلا سرمون میاد."

یونگی در حالیکه به جیمین نگاه میکرد،
جواب هوسوک رو داد.
" لابد یه فرشته رو زیاد انگولک کردی، اون هم نفرینت کرده."

The problems of roomateWhere stories live. Discover now