قسمت بیست و سه: بهم دست نزن

743 174 27
                                    

شب یونگی با خوشحالی که حتی خودش هم دلیل مشخصی براش نداشت خونه اومد.
به کفش‌های جلوی در نگاهی انداخت و با دیدن کفش‌های آشنا، نفس راحت کشید.
وارد اتاق شد و پسر مورد علاقش رو دید.

جیمین در حالیکه غر‌غر میکرد، تا کمر توی کمد فرو رفته بود و گاهی هم لباسی رو پشت سرش بیرون می‌انداخت.

یونگی چند لحظه دست به سینه به صحنه‌ی آشنا نگاه کرد.
طاقت نیاورد و ضربه‌ای به باسن جیمین زد.
" باز چی شده؟ غر‌غرو خان. دنبال چی میگردی؟"

جیمین جیغی زد و از کمد بیرون اومد.
موهاش آشفته بودن و کمی هم لپاش رنگ گرفته بود.
" هیچ چیز، سر جاش نیست.
یه تیشرت بود که از دوستم قرض گرفته بودم.
یک هفته‌اس به خاطرش داره من رو سوراخ میکنه.
من هم هی میپیچونم.
الان هم هر چی میگردم پیداش نمیکنم.  این چند روز که نبودم همه کمد منو شخم زدی.نه؟"

یونگی نیشخند زد.
" چقدر غر میزنی. من فقط، چند تایی لباس ازت قرض گرفتم..."

جیمین با دقت تر به یونگی نگاه کرد.
"صبر کن ببینم..."

و ناگهان طرف یونگی پرید. با جیغ گفت.
" هیونگ، این همون تیشرت‌اس. تن تو چیکار میکنه؟..."

یونگی که داشت یواش یواش  از اینکه، دوباره آتیشپاره‌ی خونه خراب کن رو بر گردونده بود پشیمون میشد، گفت.
"خیلی خب. چرا شلوغش میکنی؟
شب که رفتم حموم درش میارم دیگه...."

پسر کوچکتر به طرفش حجوم آورد.

جونگ کوک و تهیونگ که از کنار اتاق اونها رد میشدن با صدای داد و فریاد یونگی و جیغ کشیدنهای جیمین پشت در اتاق متوقف شدن.
هر دو ناخودآگاه  گوششون رو به در نزدیک کردن.

جین که پسرا رو در حال گوش وایستادن دید، دست به سینه پرسید.
"آقایون اینجا چه خبره؟...
باز دوباره این تام و جری همدیگر رو پیدا کردن؟"

کوک با هیجان گفت.
"نه هیونگ. قضیه جدیّه...
جیمین داره به یونگی هیونگ، تجاوز میکنه.
همین الان بهش گفت، درش بیاره و الا خودش..."

تهیونگ با خونسردی گفت.
" نه بابا، هیونگ خودش راضی بود. داشت میگفت صبر کن، خودم درش میارم...."

جین با این حرفا چشماش در حال از حدقه در اومدن بود.
" برید کنار ببینم....چی دارید میگید؟..."

و بعد در اتاق رو محکم کوبید.
" یونگی؟ اونجا چه خبره؟ همه چی خوبه؟...."

صدای یونگی از اتاق اومد.
" آره...همه چی خوبه، جین..."

جین مطمئن نشد پس پرسید.
" جیمین تو خوبی؟...مشکلی ندارید؟
ببینید من دیگه ظرفیت دردسر جدید رو ندارم...
خواهش میکنم، هر کاری میکنید دردسر جدیدی درست نکنید. اوکی؟..."

جیمین با دیدن قیافه‌ی پوکر و موهای بهم ریخته و البته بدونه لباس یونگی، نخودی خندید.
با صدای بلند، خطاب به هیونگ پشت در گفت.
" اوکی...اوکی، جین هیونگ... مشکلی نیست."

یونگی هم از وضیعت و اینکه صداشون جین رو هم نگران کرده بود خنده‌اش گرفت. و بعد در حالیکه بلند میشد تا لباس بپوشه آروم زمزمه کرد.
" دلم برای خودت و دیوونه بازیات تنگ شده بود."

جیمین با شنیدن این حرف، ضربان قلبش بالا رفت و گرمی رو تو صورتش حس کرد.
تاحالا یونگی اینقدر مستقیم، بهش ابراز احساسات نکرده بود.

هوس کرد بیشتر از یونگی حرف بکشه.
"چیزی گفتی؟.."
یونگی انکار کرد.
" نه....چیزی نگفتم..."

جیمین گیر داد.
" ولی فکر کنم. یه چیزایی در مورد اینکه، یکی اینجا دلتنگ بوده، گفتی...نه؟..."

یونگی کمی صورتش رنگ گرفت.
"نخیر. اصلا چرا من باید دلم برای آدم غرغروی پر دردسر، تنگ بشه؟..."

و همونطور یه تیشرت رو کشید تنش.

جیمین تیرش به سنگ خورد و فهمید از اون پسر نمیتونه حرف بکشه روی تختش ولو شد.

یونگی هم روی تخت خودش نشست. 
شلوار جینش رو از پاش بیرون کشید تا شلوار راحت تری بپوشه.
جیمین اولش با خجالت سرش رو برگردوند.
اما شیطون روی شونه‌ی چپش وادارش کرد دوباره دید بزنه.
و این بار با دیدن لباس زیر یونگی  دوباره جیغ کشید.

یونگی بد جور نگاهش کرد.
" کوفت...چه مرگته؟
چرا مثل دخترای پریود دقیقه یه بار جیغ میکشی؟"

جیمین تو جاش نشست.
"این لباس زیر رو از کجا برداشتی؟..."

یونگی نگاهی به باکسر تو پاش انداخت و متوجه اشتباهش شد.
"از توی کشووو..."

جیمین از جاش بلند شد.

یونگی خاطره‌ی چند لحظه پیشش که تیشرت رو چطوری از تنش بیرون کشیده بود رو به یاد آورد.
با وحشت نگاه کرد.
"ببین به من نزدیک نشووو....
اگه فکر کردی میزارم این رو هم از پام بکشی بیرون کور خوندی."

جیمین که موقعیتی برای سربه‌سر گذاشتن یونگی پیدا کرده بود جلوتر اومد.

یونگی کاملا سرخ شد.
"نزدیک نیا...ببین، جین گفت ظرفیت یه بحران جدید رو نداره...
نزار من این بار بحران درست کنم."

جیمین از حالت با نمکی که یونگی داشت، خنده‌اش گرفت.
"نه هیونگ، نمیخواد درش بیاری. راستش این رو  از یه حراجی برای خودت خریده بودم. فقط یادم رفته بود بهت بدم."

یونگی ابهتش زیر سوال رفته بود. خواست جبران کنه.
" پسره‌ی منحرف. نکنه افکار بدی در مورد من داری که برام لباس زیر خریدی؟..."

پسر کوچکتر خجالت زده شد.
پس حرف رو عوض کرد.
"میرم ببینم تهیونگ و کوک چی کار میکنن."
به طرف در رفت .
و تا در رو باز کرد، دونفر با سر داخل پرت شدن.
جین هم با نگاه کاملا مشکوک توی اتاق سر کشید.





______________

سلام دوستان عزیزم.
امیدوارم تا اینجا از داستان راضی باشید.
راستی جدیدا بعضی ها داستان رو میخونن و بعد ووت دادن دوباره پشیمون میشن و ووت رو بر میدارن.
لطفا اگه مشکلی هست بهم بگید.
اگر هم برای روند داستان هم پیشنهاد یا انتقاد دارید بگید. ممنونم.


The problems of roomateWhere stories live. Discover now