قسمت سی و دو

635 151 81
                                    

هوسوک ایستاده بود تا ببینه، به چه کسی شلیک شد؟
اما توی ساق پاش احساس خارش زیادی کرد.
خم شد تا ساق پاش رو بخارونه.
خیسی  رو روی پاچه‌ی شلوارش حس کرد.
کجا شلوارش خیس شد که نفهمید؟
 به دستش نگاه کرد.
قرمز بود؟...گیج  توی ذهنش  با خودش مرور کرد.
شلیک کردن...صدای تیر.... ساق پاش... خیس... قرمز...
خووووون؟؟؟؟؟؟؟؟....
و کلمه‌ی آخر رو با جیغ گفت.

همه به هوسوک نگاه میکردن.
و هوسوک به جین.
"هیونگ...من.... من... تیر خوردم؟"

و بعد با نگرانی از نامجون پرسید.
" من گوله خوردم؟....."
و این بار از جیمین با بغض پرسید.
" اَاَاَاَز پام داره خ....خ..خون میره؟..."

پسرا همه به طرف هوسوک دویدن.
جین تندتند به هوسوک دلداری داد.
" نترس هوسوک، چیزی نیست...."

یونگی با درد زیادی که توی پشتش داشت خودش رو کشان کشان به هوسوک رسوند. و دوستش رو با واقعیت روبه‌رو کرد.
" آره سوک، تیر خوردی. فقط آروم بگیر بشین."

پسر دوباره پاش رو نگاه کرد و با دیدن خونی که هر لحظه بیشتر از پاش بیرون میزد.
چشماش سیاهی رفتن و از حال رفت.

جونگ‌کوک با گریه پرسید.
" هوسوک هیونگ، مُرد؟"

جین با نگاه به پای هوسوک گفت.
" زبونت رو گاز بگیر، بچه. معلومه که نمرده.
فقط غش کرده..."

نامجون با صورت جمع شده پرسید. در حالیکه نگاهش یه طرف دیگه بود.
" وضع پاش خیلی خرابه؟"

جین با دقت بیشتری نگاه کرد.
" نه. خوشبختانه فقط از کنارش رد شده. یه خراشه"

جیمین پرسید.
"پس چرا از حال رفت؟"
جین جواب داد.
"چیزی نیست. شوکه شده."

رییس اوضاع رو به نفعش نمی‌دید.  و به محض اینکه پسرا رو مشغول دید. با اشاره‌اش به دستیارش به طرف در انبار رفت تا فرار کنه....

اما به محض رسیدن به در انبار صدای آژیر پلیس،
توی فضا پیچید.
نیروهای پلیس و البته، کاراگاه کیم، وارد انبار شدن و بعد از یه درگیری نچندان طولانی. خیلی زود، افراد خلافکار رو دستگیر کردن.

 با رسیدن اورژانس، اول از همه به وضعیت هوسوک رسیدگی شد.
و بعد به تهیونگ و بکهیون که حال چندان خوشی نداشتن و در حال بالا آوردن دل و رودشون بودن.

و بعد از اون نوبت یونگی بود.
دکتر مشغول بستن دست آسیب دیده‌اش بود.
جیمین شوخیش گرفت. پس کنار گوش دکتر، زمزمه کرد.
"دکتر باید بیشتر بررسیش کنید. اون مرد لجبازیه.
بدنش هم آسیب دیده ولی نمیگه..."

دکتر سری تکون داد.
وبعد از تموم شدن کار دستش، پایین پیراهن  یونگی رو گرفت تا اون رو از تنش خارج کنه...
یونگی هول شد.
"عه...داری چی کار میکنی، دکتر؟..."

The problems of roomateWhere stories live. Discover now