چانیول شخصیت قوی و باارادهای داشت و میدونست وقتی وارد این جمع بشه، مجبورش میکنن که آدم بکشه و براش آماده هم بود. معلومه که بود! یه آدم عادی که مشکلی نیست. از پسش برمیاومد. ولی بااینحال هم، طلسمی رو انتخاب کرده بود که کمترین درد رو ایجاد کنه و خیلی آروم تو خواب کار طرف رو تموم کنه. این انتخاب عجیبی بود برای جوونی که تقریباً همه کارها و وظایفش رو با یه آتش ناگهانی جلو میبرد و همهچیز رو در کمتر از چند ثانیه تبدیل به خاکستر میکرد. این طلسم چیزی بود که توش خیلی هم خوب نبود و به همین علت زمانبر بود. ولی باز هم خودش رو راضی کرد که اینجوری کمترین رنج رو به جا میذاره و به همین خاطر روش بهتریه. دیگه لازم نیست واقعاً اون شخص رو قبل از مرگش ببینه، لازم نیست صدای ضجههاش رو بشنوه، درسته؟
به هزار زحمت تونست از جادوی باد کمک بگیره و از دیوار پشتی عمارت وارد بشه. باد واقعاً تو تخصصش نبود ولی خب، از پسش براومد. پوزخندی گوشهٔ صورتش جا خوش کرد. خودش هم میدونست که استعداد و نبوغش فرای تصور همه است، اون یه استثنا بود و هر طلسمی رو میتونست با یهکم تلاش یاد بگیره و به کار ببره. یهروز جای ساحر پیشوا رو میگرفت و به همهٔ اون پیرهای خرفت یه درس درستوحسابی میداد. هرچی باشه، آتش از همهچیز قویتره.
حیاط پشتی خلوت و کوچک بود. یه دیوار جلوش بود که پر پنجرههای مختلف بود. جاسوسها بهشون خبر داده بودن که اتاق نواده پشت یکی از این پنجرههاست و کسی به حیاط پشتی سر نمیزنه پس تنها کاری که باید میکرد اجرا کردن طلسم همینجا بود و بعد یه شب طرف تو خواب میمرد. به همین راحتی. دستهاش رو به هم مالید و شروع کرد. زیر لب برای خودش یه سرود محلی از سرزمین مادریش که خیلی وقت بود ترکش کرده بود، زمزمه میکرد و شروع کرد به دفن کردن جمجمههای جغد اطراف حیاط پشتی و خوندن یه ذکر خاص بالای هرکدومشون.
انقدر سرگرم تعریفکردن از خودش و انجام کارش بود که متوجه نشد که از لحظهای که اومده داخل، یه جفت چشم درشت بامزه از گوشه یکی از پنجرهها، بادقت زل زده بهش. درواقع اولش فقط لبه پنجره نشسته بود و داشت تلاش میکرد که طلوع آفتاب رو از پشت دیوار گیر بندازه که یهو متوجه ظهور آدم عجیبی وسط حیاط شد. اولش گیج شد چون انگار از وسط دیوار ظاهر شده بود، ولی وقتی عصاش رو دید فهمید که یه جادوگره، یه جادوگر واقعی!
همیشه دلش میخواست یه جادوگر رو ملاقات کنه. تو اون خونه لعنتی که حتی ساکنانش هم حق نداشتن زیاد هم رو ببینن، حتی حرف زدن راجع به جادوگرها هم ممنوع بود چه برسه به اینکه یکیشون رو ببینی! ارباب خونه با جادوگرها دشمنی داشت، این برای همه واضح بود ولی هیچکس نمیدونست که دلیلش چیه. و حالا یه جادوگر بلندقد جذاب، دقیقاً وسط حیاط ایستاده بود!
نیشش باز شد و چهارچشمی سرتاپای متفاوتش رو از نظر گذروند. ظاهرش حتی برای جادوگر بودن هم عجیب بود. موهاش بلند بلند بود و خیلی خیلی نامرتب، فر خورده و در هم پیچیده، نوارهای رنگی و چند تا مهره و پر هم ازشون آویزون بود و برای بالاتنه، یه لباس بیآستین قدیمی با یه جلیقه چرم سیاه پوشیده بود و ترقوهها و بازوهای کلفت قشنگش رو به چشم میآورد، با شلوار تیره رنگی که تنگ نبود ولی تو یه جفت پوتین چرم قدیمی جمع شده بود. از همه مهمتر، چهره بینقص و چشمهای درشت و پوست صافش بود که نگاه رو خیره میکرد، جادوگرها اجازه داشتن انقدر جذاب و هات و جوون باشن؟ بهجز یه تیکه کیف پارچهای که روی دوشش بود فقط یه عصا دستش داشت که از چوبی کلفت و پر از گره با رنگ روشن تشکیل شده بود که روی سرش، جایی که باید یه سنگ با قدرت خاص باشه، فقط یه شعله آتش واقعی، همیشه روشن بود. پس این یکی باید یه جادوگر با استعداد آتش باشه. هات مثل خودش، ها؟
طاقت نیاورد و پنجره رو باز کرد و رفت بیرون، اوه، یادش رفته بود که طبقه دومه، یا شاید هم نرفته بود؟ بههرحال این نزدیکترین راه به جادوگر جذاب خوشقیافه بود!
YOU ARE READING
Heart of fire | ChanBaek
Fanfictionکل دنیا رو گشته باشند یا هیچی ازش ندیده باشند، فرقی نمیکرد؛ چون کسی رو پیدا کرده بودند که بههرحال از دنیا خواستنیتر بود.