10. of

255 100 17
                                    

خونه چان یه اتاق تنگ و باریک ته بازارچهٔ شلوغی بود که توش همه‌جور آدم و موجودی پیدا می‌شد. مغز بک از اون حجم از اطلاعات جدید خسته و خواب‌آلود شده بود ولی باز هم برای دید زدن خونهٔ چان انرژی داشت. با ورودشون گوشه و کنارش شعله‌های کوچیک روشن شدن. خونهٔ چان بهترین جایی بود که تاحالا توش قدم گذاشته بود. مثل خودش که بهترین آدمی بود، که دیده بود. شلوغ و به‌هم‌ریخته بود و کلی وسایل عجیب و غریب برای کشف‌کردن داشت. کتاب‌های چرمی و سوخته و پاره، دیوارهایی با علامت‌های ناشناختهٔ جادویی و صنایع دستی رنگی و پرزرق‌وبرق که رو زمین و میز و گنجه پر بودن.

تنها جای یه‌کم تمیز‌تر اتاق، یه سکو بود که روش یه گلیم و تعداد زیادی بالش بود و مشخص بود که جای خوابشه. برگشت و با نیش باز به چان که داشت مدام دور خونه راه میرفت و ورد زمزمه می‌کرد، گفت: این‌جا محشره! محشرترین تیکهٔ کل دنیاست!

چان بین وردهاش نمی‌تونست حرف بزنه ولی باز هم نیشش باز شد. می‌خواست بگه؛ ″مگه تو چقد از دنیا رو دیدی که انقدر راحت این رو می‌گی." باورش نمی‌شد خونه‌اش محشرترین تیکهٔ دنیا باشه. ولی بک بعدش چیزی گفت که زبونش رو بند آورد.

- به خاطر توئه. بین اون همه آدم‌های بیرون، حتی اون‌هایی که پوست سبز و شاخک داشتن چان، تو با همه‌شون فرق می‌کنی. من خامم ولی می‌دونم دارم راجع به چی حرف می‌زنم. تو و این موهای فر و اون خالکوبی‌هات، از تو فقط یه‌دونه ساختن، مگه نه؟ اونجا چی‌کار می‌کردی چان؟ واقعاً اومده بودی بکشیم یا نجاتم بدی؟

چان ساکت شد و خیلی جدی بهش زل زد. می‌فهمید چی می‌گه، خودش هم حسش کرده بود. نفس عمیقی کشید و سعی کرد یه‌کمش رو توضیح بده: دلیلی که تو این همه دشمن داری اینه که توهم عادی نیستی بیون.

بک معترضانه پرید وسط حرفش: هی! تو تنها دوستمی باید صدام کنی بک!

لب چان یه‌کم کش اومد و ادامه داد: تو واقعاً یه جادوگر بااستعدادی که خون سلطنتی هم داری، برای همین به‌شدت خطرناکی و نباید وجود داشته باشی. برای همینه که من رو فرستاده بودن. ولی من نمی‌تونم تصورش کنم که بهت آسیبی برسه. نه حالا که دیدمت، نه حالا که... ولی اون‌ها این رو نمی‌فهمن، بهشون اعتقادی ندارن. قراره پدرمون رو دربیارن.

- نمیشه فقط بهشون بگیم که من حکومت رو نمی‌خوام؟

- نمی‌خوای؟

- دیوونه‌ام مگه؟ من می‌خوام با تو برم سفر، می‌خوام دنیا رو ببینم. می‌خوام آزاد باشم.

- اون‌ها می‌خوان بمیری. کشتن یه آدم براشون سخت نیست، اصلاً حوصلهٔ گوش کردن به حرف‌هات رو هم ندارن.

- برای تو هم خطرناکه؟

چان هیچی نگفت. مکث کرد. برگشت و بین وسایلش گشت. چند تا کتاب جدا کرد.

- تو نگران این چیزها نباش. من فردا درستش می‌کنم. شاید قبل از بیدارشدنت برم، نترسی‌ها. تا برگردم بشین این‌ها رو بخون. مگه نمی‌خواستی یادت بدم چطور جادوگر باشی؟ از فردا شروع می‌کنیم. الان هم برو بخواب.

و به جای خواب خودش اشاره کرد. بک یه‌کم فکر کرد و گفت: تو هم بیا پیشم بخواب.

چان با تأمل مثل همیشه به چشم‌هاش نگاه کرد و سرش رو تکون داد. می‌دونست که ترسیده، خودش هم ترسیده بود. کنار بک دراز کشید و با یه بشکن همهٔ شعله‌ها رو خاموش کرد.

زمزمه کرد: این‌جا پیدات نمی‌کنن. هرچی ورد و طلسم بلد بودم خوندم، این‌جا جات امنه، خب؟

بک خودش رو کشید جلو و بغلش کرد. چان هم با یه دست به خودش فشردش. آره، جون جفتشون تو خطر بود و فردا باید از دست قوی‌ترین موجودات دنیا فرار می‌کردن، ولی الان که موهای بک دقیقاً زیر دماغش بودن و بوی همهٔ خوبی‌های دنیا رو می‌دادن، احساس می‌کرد که به همه‌شون می‌ارزه.

خوابشون نمی‌برد، جفتشون می‌دونستن. ولی حداقل آروم بود. بعد از مدتی بک زمزمه کرد: چان، تو تنهایی؟ کسی رو نداری؟

چان با صدای بم دورگه‌اش هم، به زمزمه جواب داد: نه، هیچ‌کس.

بک جابه‌جا شد و گونه‌اش رو به پوست گردن چان کشیده شد و حلقهٔ دست‌هاش رو محکم‌تر کرد: خوبه. ما می‌تونیم همهٔ کس‌وکار هم باشیم.

و آخ که اون قشنگ‌ترین جمله‌ای بود که چان به عمرش شنیده بود.

Heart of fire | ChanBaekWhere stories live. Discover now