توقعش رو نداشت که به محض ورود به قصر، ساحر پیشوا رو ببینه که به سمتش میاد. ولی خودش رو نباخت. برای بدترین چیزها آماده بود. نیشش رو مثل همیشه باز کرد و سرحال گفت: سلام بابابزرگ! صبح بهخیر!
- کاری که بهت دادم چی شد؟
- انجام شد رئیس. باید بهم یه جایزهٔ گنده بدی.
- بیارینش.
ساحر پیشوا به اطرافیانش گفت و خودش جلوتر راه افتاد به سمت دالانهای زیرزمینی که معمولاً جادوگرها توش جمع میشدن. دو نفر اومدن بازوی چان رو بگیرن ولی چان پسشون زد و خودش راه افتاد دنبالش. اینجا فرار هیچ فایدهای نداشت. باید کاری میکرد دست از سرش بردارن واگرنه بک توی خطر میافتاد. نباید دنبالش میگشتن.
ساحر باز به حرف اومد: هیچ جنازهای تو اتاق نبوده. پسره اصلاً تو عمارت نبوده.
- یعنی میگی طلسمم اشتباهی کار کرده؟
- نه، چان. امکان نداره هیچ کدوم از طلسمهای تو اشتباه کار کنن. جفتمون این رو خوب میدونیم. پسره فرار کرده.
- ای بخشکی شانس. یه هفته روش کار کردهبودمها!
ساحر هیچی نگفت. رسیده بودن به سالن اصلی و همونطور با خونسردی رفت و روی صندلی مخصوص خودش نشست و بادقت چان رو با چشمهای ریزش زیر نظر گرفت. چان هم مثل همیشه به کلهٔ تاسش زل زده بود و به این فکر میکرد که با ترکیب کدوم وردها میتونه روی اون کله، مو سبز کنه.
- تو که از من چیزی رو قایم نمیکنی چان، میکنی؟
- نه قربان، من غلط بکنم. شما از من شاگرد حرفگوشکنتر و توسریخورتر داشتی تا حالا؟
جلوی قویترین موجود کشور، حاضرجوابی میکرد و نیشش همچنان باز بود.
- حیف شد چان. من رو تو خیلی حساب کرده بودم. حیف شدی.
چان این دفعه هیچی نگفت و فقط بهش زل زد. جانشینی ساحر پیشوا؟ داشت راجع به این حرف میزد؟ چه آشغال بیاهمیتی... به همین زودی دلش برای برق چشمهای بک تنگ شده بود...
- انقد دست کم گرفتیم، چان؟ واقعاً فکر کردی من آدرس خونهات رو ندارم؟
چان سریع بود. خیلی هم بود، در لحظه حرکت کرده بود ولی دو نفری که رداهای سیاه پوشیده بودن و تمام مدت کنارش بودن، از قبل آماده بودن. میتونست پیچیدهشدن زنجیرهای نامرئی رو به دور دستها و گلو و زبون و حتی خزیدنشون توی مغزش رو هم حس کنه. بد جادویی براش تدارک دیده بودن، قفل شده بود.
بردنش کناری و با چرمهایی که روشون وردهای خاصی حک شده بود، محکم بستنش. سد کردن راه اون نیروی حیاتیبخشِ جادو، به رگهای یک جادوگر قوی جوون مثل چان، از هر شکنجهای بدتر بود. رو کل تنش عرق سرد نشست و شروع کرد به لرزیدن. دیگه تقریباً هیچی نمیدید و هیچی حس نمیکرد. همهچیز وقتی بدتر شد که عصاش رو هم شکستن و پرت کردن جلوش. همهٔ اینها باری شدیدتر از هر آسیب جسمانی به وجودش میزد. ساحر پیشوا آدم مرموز زیرکی بود و طرحی که زیر پاهاش کشیده بود رو مخصوص خود شاگرد جوانش طراحی کرده بود. و این تازه اول تنبیهی بود که براش در نظر داشت.
ESTÁS LEYENDO
Heart of fire | ChanBaek
Fanficکل دنیا رو گشته باشند یا هیچی ازش ندیده باشند، فرقی نمیکرد؛ چون کسی رو پیدا کرده بودند که بههرحال از دنیا خواستنیتر بود.