9. heart

255 98 9
                                    

به سختی بک رو از اون خونه و محیطی که خودش مخصوصاً براش سمی کرده بود، دور کرد. دستش رو محکم گرفته بود که گم نشه و کسی ازش ندزدتش. چیزهایی که کاملاً احتمالشون بود. چان در جواب همهٔ سوال‌های بک یه "بیخیال، خیلی پیچیده‌اس، بعداً می‌گم." تحویل داده بود و بک باز هم کاملاً بهش اعتماد کرده بود. دست بزرگش رو محکم گرفته بود و با ذوق به هر آدم ساده یا عجیبی که از کنارشون رد می‌شد، زل می‌زد. همه‌‌چیز براش جدید بود و تازگی داشت و همه رو با چشم‌های قشنگش می‌بلعید.

اگه سر چان پر از هزارویک‌جور فکر نبود، حتماً با دیدن این منظره تمام مدت لبخند می‌زد ولی صدای ساحر پیشوا از فکرش بیرون نمی‌رفت. حالا باید چی‌کار می‌کرد؟ جنازه‌ای در کار نبود و اون خونه یه جاسوس داشت. لو می‌رفت و کل انجمن می‌ریختن سرش. با بک چی‌کار می‌کرد؟ اگه یکی دیگه از اعضای انجمن اونجا بود، حتماً بلافاصله یا می‌سوزوندش یا تحویلش می‌داد ولی این فکرها از سر چان حتی گذر هم نکردن. تعداد وردهای محافظی که می‌شناخت رو شمرد. همه‌شون خیلی زود لازمش می‌شدن. می‌تونست از پس اون خرفت‌های پیر بربیاد. می‌تونست همین الان یه‌جوری در بره که هیچ ردی ازش پیدا نکنن. چان تو این کارها یه نابغه بود ولی بک رو چیکار می‌کرد؟ کجا رهاش می‌کرد؟ چه بلایی سرش می‌اوردن؟

خنده‌اش گرفت. چه زود از کشتنش رسیده بود به محافظت ازش. ولی حالا که دقیق‌تر فکر می‌کرد از همون لحظه اولی که دیدش داشت ازش محافظت می‌کرد، می‌خواست که این کار رو بکنه. بک دیگه یه آدم جدا نبود، بک تبدیل شده بود به بخشی از زندگیش، به بخشی از خودش. انگار که این پیوند مال خیلی قبل‌تر از هفتهٔ پیش باشه.

می‌دونست که پسرک گشنشه پس یه‌جا ایستاد و براش چند تا سیخ کباب گرفت و صبر کرد تا بخوردشون. قبلی که بده دستش فوت می‌کرد. می‌دونست انقدر بی‌طاقته که لب‌ودهن بدبختش رو می‌سوزونه. چنان با ولع و ذوق می‌خورد که دیدن داشت. همه چک‌وچونه‌اش رو کثیف کرد. چان پوزخند زد و وقتی که بک سعی کرد یکی به زور بده دهنش رد کرد. وقت‌هایی که فکرش درگیر بود، نمی‌تونست چیزی قورت بده و الان یه وردی که بود تو سرش می‌چرخید و می‌چرخید: باید ازش محافظت کنم. باید ازش محافظت کنم. باید ازش محافظت کنم.

Heart of fire | ChanBaekDonde viven las historias. Descúbrelo ahora