4. heart

279 106 17
                                    

طلسمی که چان باید اجرا می‌کرد چند روز وقت و تلاش می‌خواست. این‌که جادو رو بکاری و بهش دستور بدی که تو وقت خاصی کار خاصی رو بکنه مخصوصاً وقتی که جادویی نیست که توش تخصص داری، کار سختی بود. پس چان مجبور بود یه هفته کامل روزی چند ساعت رو توی حیاط پشتی بگذرونه، جایی که با کمال میل مأموریت فوق مخفیش رو جلوی یه جفت چشم کنجکاو اجرا می‌کرد. تازه هر سوالی هم داشت در مورد جادو و جادوگری بهش جواب می‌داد.

به‌هرحال چان پسر سربه‌هوا و رهایی بود و زیاد به عواقب کارهاش فکر نمی‌کرد. گفتم زیاد فکر نمی‌کرد؟ منظورم اینه که اصلاً بهشون فکر نمی‌کرد.

روز دوم پسر ناهارش رو نخورده بود و آورده بود که با دوست جدیدش تقسیمش کنه. چان هم وسط کار تعطیل کرد و رفت کنارش نشست. هرچی بادقت بیشتری بهش زل می‌زد، اطلاعات کم‌تری نصیبش می‌شد. پسر، هیچ علامت و نشونه خاصی نداشت و لباس‌هاش هم ساده‌ترین پیرهن و شلوار ممکن بودن. هیچ چیز خاصی راجع بهش وجود نداشت جز وجود خودش. با اون چشم‌های ستاره‌ای و خالی که گوشهٔ لبش حسابی حواس آدم رو پرت می‌کرد. خونه‌ای که توش زندگی می‌کرد، بزرگ و سنگی و خاکستری بود، برخلاف خودش که شوخ و خوش‌خنده و روشن بود، جوری که انگار با نور می‌درخشید. چان از نگاه‌کردن بهش لذت می‌برد، اون پسر خیلی زنده بود و توی اون خونه مرده به چشم می‌اومد.

- پس گفتی که یه انجمن جادوگری هست که تو قصر سلطنتیه و باید بری اون‌جا تا جادو یاد بگیری؟

چان با لپ‌های پر از غذا سرش رو تکون داد: آره ولی اول باید یه آزمون استعداد بدی ببینن استعدادش رو داری یا نه.

- مطمئنم که دارم.

چان خندید و موهاش رو به‌هم ریخت: آره منم مطمئنم که داریش. حماقت منظورته دیگه؟

پسر خندید و موهای بلند چان رو کشید. دوست جدیدش بی‌نظیر بود. بامزه و مهربون و خوش‌خنده و انقدر رها که حتی تو حرف زدن و راه رفتنش هم مشخص بود. خودش هم یه لقمه برداشت و گاز زد و همون که با ملچ‌ومولوچ می‌جویدش، با دهن پر پرسید: چطور جاییه؟ انجمن جادوگری؟

چان با حرارت و صدای بلند جواب داد: افتضاحه! یه مشت آدم خشک عصاقورت‌داده این ور اون ور می‌رن و لباس‌های بلند مشکی دست‌وپاگیر می‌پوشن و یه‌جوری حرف می‌زنن که انگار همیشه سرما خوردن!

میخندیدن و صدای خنده‌شون فضای مرده حیاط پشتی رو زنده می‌کرد. چقدر جوون بودن و چقدر زیبا!

- عمارت چطوره؟

- اوه! شرط می‌بندم عمارت بدتره! هیچ‌کس نمی‌دونه چند نفر زندگی می‌کنن، هیچ‌کس هیچ‌کس رو نمی‌بینه! هرکس تو اتاق خودش غذا می‌خوره و بعضی وقت‌ها هم استادهای گنددماغ می‌ارن که مثلاً یه چیزی یادمون بدن، ولی بیشترش فقط زندانی‌بودن‌های بی‌وقفه تو اتاقته...

- تا حالا ارباب رو دیدی؟

- نمی‌دونم کدوماشونه. شاید یکی‌دوبار؟

- چند تا بچه داره، تو خبر داری؟

- نه بابا! فکر کنم خودش هم خبر نداره!

باز خنده‌شون بالا گرفت.

- جدی می‌گم چان! این خونه یه زندان برای خون سلطنتی و این حرف‌هاست. هیچی توش نیست. آدم‌ها رو مثل گیاه توش پرورش می‌دن.

خندهٔ چان جمع شد و بادقت به دوست جدیدش زل زد. تصور زندانی و دست‌وپا بسته بودن برای چان خیلی سخت بود، برای جوونی که محض تفریح از یه شهر به شهری دیگه روون می‌شد و هیچ‌وقت هیچی دست‌وپاگیرش نشده بود. احتمالاً اگه به صورت ناخوداگاه جذب قدرت و جادوهای قوی انجمن جادوگری نمی‌شد، الان هم این‌جا نبود و تو سفر بود. ولی هر جادوگری به جادو و منابع جادو جذب می‌شد، و احتمالاً دلیل جذب این پسر به خودش هم همین بود.

Heart of fire | ChanBaekWhere stories live. Discover now