چان وقتی صدای بازشدن پنجره رو شنید با چشمهای گردش که گردتر هم شده بودن زل زد به اون نقطه، عصاش رو گرفت جلوی خودش و حالت تدافعی گرفت. با چیزی که دید، دهنش هم باز شد. یه پسر جوون داشت خودش رو بهزور از پنجره میکشید بیرون و بعد تاپی با کله روی تل برگهای خشک جمع شده پایین دیوار فرود اومد.
کلی فکر از سرش میگذشت. یعنی لو رفته بود؟ این به این معنی بود که باید کلک این یکی رو هم میکند؟ نمیتونست روی هیچکدومشون تمرکز کنه، چون زده بود زیر خنده. با صدای بلند قهقهه میزد و مشتهاش دنبال هدفی برای اصابت میگشتن. لعنتی این یکی از بامزهترین چیزهایی بود که تا حالا دیده بود. این دیگه کی بود؟ یه سنجاب یا یه پاپی خنگ؟
آخ که دلش برای خندیدن تنگ شده بود. انجمن جای خشک مسخرهای بود که کسی حتی حق نداشت شوخی کنه و هیچکس هیچوقت به شوخیهای چان نمیخندید. بههرحال اون شاگرد نامرتب بیادبی بود که اگه استعدادش غیرقابلانکار نبود تا حالا هزاربار بیرونش کرده بودن. با اون طرز لباس پوشیدن و حرفزدن عجیب و متفاوت و دهاتیش.
سنجاب تپل یا پاپی خنگ، خودش رو از برگها کشید بیرون و با چشمهای فضولش زل زد به خندههای قشنگ جادوگر جوون و خودش هم خندید. لبهاش مربعی شدن و دندونهای مرتبش رو تو معرض دید گذاشتن. حالا خنده چان هم بند اومده بود و هر دو با یه ته خنده تو سکوت به هم زل زده بودن. انقدر طول کشید تا چان بالاخره تسلیم شد و پرسید: تو کی هستی؟
- من؟ تو بگو کی هستی، یه جادوگر تو ملک ارباب بیونِ متنفر از جادو چیکار میکنه؟
- آها. اون. خب، میدونی؟ باید یه راز نگهش داری، فهمیدی؟
عصاش رو یهکم آورد جلو و آتش روش شعله گرفت و بزرگتر شد. توقع داشت این حرکت، پسر جدید رو بترسونه ولی فقط چشمهاش درشتتر شد و با ذوق سوت کشید و گفت: اوه ایول بابا! میگم، به من هم جادو یاد میدی؟
این مکالمه هی داشت مسخرهتر میشد و چان براش وقت نداشت. اخم کرد و پرسید: چی گفتی؟
پسر رفت جلوتر و از بازوش که روش چند تا خالکوبی داشت آویزون شد و با ذوق شروع کرد از نزدیک نگاهش کردن و تندتند و پشتسرهم اظهار نظر کرد که: چند سالته؟ باید همسنهای من باشی، نه؟ قدت چرا انقد بلنده؟ این هم برای جادوته؟ منم جادو یاد بگیرم قدم بلند میشه؟ چهجوری بفهمم استعداد من توی چیه؟ وای، این یه جمجمه است؟ جمجمهٔ چیه؟ باهاش چه کارهایی میشه کرد؟ واقعاً عصا تو جادو کمک میکنه یا فقط برای قیافهاش از اینها درست میکنین؟ بهترین استعداد جادویی کدومه؟
پسر جدید بهشدت چسبونکی بود و چان تلاش میکرد از خودش جداش کنه. قد متوسط و چهره بامزه قشنگی داشت، با چشمهای پاپیواری که اگه از شیطنت برق نمیزدن و صاحبشون مدام در حال وراجی نبود، خیلی معصوم به نظر میاومدن. موهای لختش مدام میرفت توی چشمهاش، ولی صاف و شونه شده بودن. لبهای خوشفرمی داشت که پایین بینی خوشگل و لپهای نرمش اون منظره دوستداشتنی رو کامل میکردن. با انگشتهای دراز و کشیدهاش، بازوی چان رو دودستی چسبیده بود و یه لحظه هم ساکت نمیشد. یه جورهایی ازش خوشش اومد، نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و لبخند نزنه.
با خنده گفت: باشه، اگه بهم نچسبی و بذاری به کارم برسم روزی چندتا از سوالات رو جواب میدم، قبول؟
پسر مکث کرد و رفت عقب. دستش رو آورد جلو و گفت: قول دادیها!
چان دستش رو گرفت و سرش رو تکون داد و تأکید کرد: حواست هست که اگه به کسی بگی من اینجام دیگه نمیتونم بیام؟
پسرک خندید و چان عاشق تصویر چشمهای حلالشدهاش شد.
![](https://img.wattpad.com/cover/263009759-288-k286702.jpg)
DU LIEST GERADE
Heart of fire | ChanBaek
Fanfictionکل دنیا رو گشته باشند یا هیچی ازش ندیده باشند، فرقی نمیکرد؛ چون کسی رو پیدا کرده بودند که بههرحال از دنیا خواستنیتر بود.