8. my

245 100 38
                                    

عمارت تو حاشیهٔ شهر بود و پشت حیاط پشتی هیچی جز چند تا تپه با چمن‌های پراکنده و بوته‌های وحشی نبود. چان بازوی پسرک رو که حواسش پرت اطرافش شده بود گرفت و دنبال خودش کشید و دو سه تا تپه رو رد کرد و از یکی بلندترشون رفت بالا. از اون‌جا به عمارت دید کامل داشتن.

- از این‌جا طلسم رو فعال می‌کنم و بعد می‌ریم. باید یه‌کم صبر داشته باشی.

پسر که با ذوق به هر جادوی کوچیکی که چان انجام می‌داد، زل می‌زد، سرش رو تکون داد و گفت: اصلاااً عجله نکن. داره خیلی خوش می‌گذره!

چان خندید ولی وقتی دوباره به عمارت نگاه کرد، صورتش کاملاً جدی بود. دست‌هاش رو از هم باز کرد و بلافاصله شعله‌های بالای عصاش زبونه کشیدن و بلندتر و بعد آبی شدن. یعنی، داغ‌تر از همیشه بودن. حرم حرارتشون حتی به صورت پسر هم خورد. خیلی باحال بود. می‌تونست تا شب به این صحنه‌ها زل بزنه.

چان با همون صدای محکمش که هروقت می‌خواست جادو کنه، ازش استفاده می‌کرد و خیلی جذاب و عمیق بود، گفت: In somno surgeret de terra, et occidere eum!

بلافاصله پرنده‌ها از اطرافشون به پرواز دراومدن و چندتا موش و مارمولک با سرعتی باورنکردنی ازشون دور شدن. فضا سنگین شده بود، به نظر حتی ابرها هم حرکت نمی‌کردن. چان دست‌هاش رو پایین آورد و به چهره حیرت‌زدهٔ دوستش پوزخوند خودپسندانه‌ای زد. طلسمش کاملاً با موفقیت کار کرده بود و این واضح بود، مگه نه؟ حالا بالاخره می‌تونست به زندگی عادی خودش برگرده. همون‌طور که وسایلش رو مرتب می‌کرد و داشت فکر می‌کرد که پسر رو ببره و یه غذای جدید براش بخره و توی شهر بگردونه، پرسید: راستی اسمت چیه؟

پسر که همچنان با چشم‌های ستاره‌ای بهش نگاه می‌کرد، ساده و بیخیال گفت: نگفتم بهت؟ بکهیون.

دنیا یه لحظه ایستاد، زمان جلو نمی‌رفت. قلب چان چند تا تپش رو جا انداخت و مغزش تندتر از همیشه کار می‌کرد. بک گیج شده بود، چهره چان جوری عوض شده بود که انگار بدترین کابوسش جلوی چشمش ظاهر شده.

شنید که می‌گه:″پناه بر مرلین!″ و چیز بعدی که فهمید این بود که بر اساس غریضه‌اش جلوش ایستاده و بازوهاش رو دورش قفل کرده و به خودش می‌فشردش و ورد جدیدی رو فریاد می‌زنه. عصاش رو با دو دستش پشت بک نگه داشته بود، بک بین چان و عصا بود و می‌تونست ضربان تندتر از حد معمول قلب چان رو بشنوه. خیلی زود یه قفس از جنس آتش دورشون شکل گرفت و اون‌ها، اون وسط بین شعله‌ها بودن. شعله‌ها با فاصله کمی دورشون زبونه می‌کشیدن، هوا داغ شده بود ولی بک احساس امنیت می‌کرد، هرچند گیج بود که اوضاع از چه قراره.

چان داشت پسری که برای کشتنش اومده بود رو از دست طلسم قوی‌ای که یک هفته گذشته روش کار کرده بود، نجات می‌داد. طلسمی که خیلی واضح همین الان بهش دستور داده بود که بیون بکهیون رو تو خواب بکشه. هرچند که بک بیدار بود ولی طلسم کار خودش رو شروع کرده بود و چان داشت با همه وجود و توانش بک رو از دستش قایم می‌کرد. ناخوداگاه این اولین واکنشش بود و حالا که یه‌کم فرصت داشت که مکث کنه، به سختی آب دهنش رو قورت داد. نباید این کارو می‌کرد. چرا داشت نجاتش می‌داد؟ چه غلطی کرده بود؟

- لعنت بهت. چرا زودتر بهم نگفتی؟ باورم نمی‌شه بازیم دادی. ازم استفاده کردی بیون؟

- چرا؟ مگه چی شده؟

- می‌خوای بهم بگی انقد احمقی که نمی‌دونی تو الان پادشاه به‌حق کشوری؟ لعنت بهت، برای بزرگ‌ترین پسر بودن زیادی جوون نیستی؟ چه‌طور ممکنه انقدر کم‌سن‌وسال باشی؟!

- قضیه چیه چان؟ داری گیجم می‌کنی!

چشم‌های پاپی‌وار ستاره‌ایش غرق تو صداقت همیشگیشون بودن. چان از ته دل آه کشید و زمزمه کرد: بدبخت شدم. کارم ساخته است.

Heart of fire | ChanBaekTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang