فرداش وارد حیاط که شد بک مثل همیشه هیجانزده منتظرش بود و سریع از گردن درازش آویزون شد و گوشهاش رو کشید. با ذوق هی تکرار میکرد که: امروز میریم! امروز میریم!
چان خندید و یهکم جداش کرد که بتونه صورتش رو ببینه: وسایلت رو جمع کردی؟
بک سرش رو تکون داد و کیسه پارچهایش رو نشون داد. توش یه دست لباس و یه کتاب شعر و ناهار اونروزش بود که آورده بود باهم بخورن. موهای لخت و قشنگش رو بههم ریخت.
- آفرین پسر خوب. از الان باید با دقت هرکاری من میگم بکنی، چون اوضاع قراره یهکم خطرناک بشه. فهمیدی؟
پسر خندید و شونههاش رو بالا انداخت: گمون نکنم، به امیدش نباش.
چان با تاسف سرش رو تکون داد و گفت: فکرش رو میکردم. حداقل جلوی دستوپا نباش بزمجه.
و جلوتر رفت و تک تک تلههای طلسمی که کاشته بود رو چک کرد که ببینه هنوز درست و سرجاشونن یا نه. خب، کارش اینجا تموم شده بود. برگشت سمت بک و تو فکر فرو رفت. حالا باید اون رو از دیوار بلند آجری رد میکرد و تاحالا این کار رو با یه آدم دیگه نکرده بود ولی به قدرت خودش اعتماد داشت. میدونست قویه، میدونست خیلی قویه و تا حالا هیچوقت به حد خودش نرسیده. میتونست از پسش بربیاد. میتونست.
روبهروی دیوار ایستاد و عصاش رو تو مشتش فشار داد. زیر لب، محکم گفت: وقتی بهت گفتم رد شو، رد شو. نایست، عقب رو نگه نکن. فقط رد شو و برو جلو.
بک سرش رو تکون داد و کنار چان ایستاد. جادوگر قوی، عصاش رو گذاشت رو دیوار و سه بار داد زد: Caeli facti sunt… Caeli facti sunt… caeli facti sunt!
صداش محکم و باثبات بود. بلافاصله بعدش برگشت به پسرک نگاه کرد و پسر بدون اینکه مکث کنه چشمش رو بست و به سمت جلو قدم برداشت. به هیچی نخورد. دیوار رو حس نکرد ولی اطرافش به شدت سنگین شده بود و حرکتش رو سخت میکرد. تلاش و نیروی بیشتری میخواست تا قدم بعدی رو هم برداره ولی وقتی برش داشت، تموم شده بود. باز میتونست نسیم رو، روی صورتش حس کنه. چشمهاش رو باز کرد و برگشت به دیوار که مثل قبل سرجاش بود زل زد. چان کنارش زیرگوشش زمزمه کرد: به آزادی خوش اومدی.
BINABASA MO ANG
Heart of fire | ChanBaek
Fanfictionکل دنیا رو گشته باشند یا هیچی ازش ندیده باشند، فرقی نمیکرد؛ چون کسی رو پیدا کرده بودند که بههرحال از دنیا خواستنیتر بود.