6. fire

249 102 19
                                    

خواست جواب بده:″آره معلومه! از این جهنم‌دره نجاتت می‌دم!″ ولی جلوی خودش رو گرفت. کجا می‌بردش؟ یه شب‌هایی چان نمی‌تونست حتی برای خودش غذای درست‌درمون دست‌وپا کنه و نمی‌دونست تا کی می‌خواد تو انجمن بمونه و بعدش چی‌کار کنه. همه‌چیش رو هوا بود و با اینکه هم‌سن بودن ولی تجربهٔ این پسر برای بیرون رها شدن زیادی کم بود.

- من آدم قابل‌اعتمادی نیستم.

- چرت می‌گی. تو بهتر از چیزی هستی که بهش وانمود می‌کنی.

- من نمی‌تونم ازت مراقبت کنم. این‌جا امن‌تری.

- برام مهم نیست. برام مهم نیست کجا امنه. حتی اگه به کشتن بدیم هم مهم نیست. من از این‌جا متنفرم. ازش متنفرم. از دیوارهای خاکستریش متنفرم. از غذاهای تکراریش متنفرم. از منظرهٔ این حیاط پشتی که ممکنه تو دیگه بهش برنگردی متنفرم!

چشم‌هاش برای اولین‌بار خیس و پر از اشک شده بودن و یه قطره درشتشون هم افتاده بود روی گونه‌های معصومش. چان غصه‌اش گرفت و از خودش تعجب کرد. قبلاً به غم و درد بقیه بی‌توجه بود، ولی این آدم روبه‌روش چقدر براش فرق داشت. اوه لعنت، می‌دونست که حتی حاضره همه‌چیز رو، سر این موجود معصوم و پاک که شبیه ارواح و موجودات فراطبیعی بود، ریسک کنه. چان می‌ترسید بهش دست بزنه و هیکل ظریفش رو بشکونه.

دست های پینه‌بسته و گلی خودش رو، ناشی‌وار روی صورت تمیز دوستش کشید و اشک‌هاش رو پاک کرد. به چشم‌هاش زل زد و سرش رو تکون داد. می‌بردش. معلومه که می‌بردش! نمی‌تونست بین این بلوک‌های زخمت رهاش کنه، نمی‌توست اجازه بده مثل بقیه موجودات اون ساختمون بمیره.

پسر با این جواب بلافاصله دوباره روشن و شاداب شد و البته که دست‌هاش رو دور چان حلقه کرد و حسابی به خودش فشردش. محکم بغلش کرد و سرش رو، روی سینه‌اش راحت کرد و با ذوق گفت: ممنونم، ازت ممنونم که اومدی، چان!

چان هم محکم بغلش کرد. دست خودش نبود. بغلی‌ترین موجود دنیا بهش چسبیده بود. چه بوی خوبی می‌داد. شیرین و تازه بود. مثل میوه‌های بهاری. موهای پشت سرش رو نوازش کرد و گفت: وسایلت رو جمع کن، فردا کار من این‌جا تموم می‌شه. حواست باشه کسی بویی نبره، یه‌کم دیگه برای همیشه از این‌جا خلاص می‌شی.

Heart of fire | ChanBaekHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin