5. of

276 109 19
                                        

روزهای بعد علاوه بر غذا، دوست جدیدش کتاب هم می‌آورد و یه‌کم موقعی که داشت کار می‌کرد براش شعرهای موردعلاقه‌اش رو می‌خوند. حتی صداش هم دل‌نشین و دوست‌داشتنی بود. باعث می‌شد کارش رو با لبخند و لذت انجام بده و گاهی هم خودش همون سرودهای محلی که بلد بود رو براش بخونه. همیشه از دیدن چهرهٔ هیجان‌زدهٔ پسرک خوشحال می‌شد. کم‌کم سوال‌هاشون به جای دنیا و جادو و عمارت، حول محور همدیگه می‌چرخید. برای هم، از بقیهٔ دنیا جالب‌تر بودن.

- پس تو مال یه‌جای دیگه‌ای؟ خونه‌ات دوره؟ تا حالا کسی بهت گفته که چال لپت خیلی قشنگه؟

چان سعی کرد به روی خودش نیاره و سرش رو تکون داد ولی گوش‌هاش زیر موهای بلندش یه‌کم سرخ شده بودن. چال لپش قشنگ بود؟ خودش هیچ‌وقت بهش فکر نکرده بود. راستش گاهی حتی یادش می‌رفت که چال لپ داره. با صدای آرومش گفت: خب، لب‌های تو هم قشنگن.

- نه، تو متوجه نیستی! تو زیادی خوبی چان. خوش‌خنده و بامزه‌ای، قوی و مهربون و رهایی! قدت بلنده، صدات بمه، هیکلت اوه اوه، جادوگر با استعدادی هم هستی و آدم هیچ‌وقت ازت خسته و ناامید نمی‌شه. تو واقعاً باید موجود برگزیده‌ای چیزی باشی. تو باعث می‌شی دلم بخواد همیشه پیشت بمونم.

چان دیگه حتی برنمی‌گشت که نگاهش کنه. حالا حتی گونه‌هاش هم یه‌کم سرخ شده بودن. خودش رو مشغول نگه داشت. هیچ‌کس تاحالا انقدر مستقیم و پشت‌سرهم با این لحن صادق ازش تعریف نکرده بود. مردم معمولاً این کار رو نمی‌کردن، حالا جدای این‌که چان هیچ‌وقت به کسی انقدر نزدیک نشده بود و از خودش حرف نزده بود. ولی این پسر که کل عمرش روی تو چند تا دیوار گذرونده بود هیچی از احتیاط‌های معمول مردم عادی نمی‌دونست. مثلاً همین خود چان، الان دلش می‌خواست برگرده بهش بگه که چقدر دوست‌داشتنی و قشنگه، ولی مگه جرئت می‌کرد؟ اون، با استعدادترین شاگرد بزرگ‌ترین انجمن جادوگری، جلوی این پسر بی‌نام‌ونشون که احتمالاً یکی از فامیل‌های دور خاندان سلطنتی بود و به‌خاطر خونش تو این قصر نگهداری می‌شد، کم آورده بود. پس زد جاده خاکی.

- اوه، کجاش رو دیدی؟ هنوز برات نگفتم که من پسر خدام؟

برگشت که لبخندش رو ببینه و از این‌که تو این مدت اومده بود جلوتر و حالا تقریباً روبه‌روش ایستاده بود، نفسش رو توی سینه حبس کرد. همون‌طور با چشم‌های ستاره‌ایش بهش زل زده بود. آروم و حتی یه‌کم غمیگن پرسید: پسر خدا، من رو با خودت از این‌جا می‌بری؟


Heart of fire | ChanBaekWo Geschichten leben. Entdecke jetzt