13. yours.

434 113 79
                                    

حد قدرت چان رو هیچ‌کس نمی‌دونست. نه هیچ‌کدوم از استادهاش، نه ساحر پیشوا و نه حتی خودش. هیچ‌وقت تا آخرش رو امتحان نکرده بود، هیچ‌وقت لازمش نشده بود. هرچی مشکل داشت به راحتی حل می‌کرد و حتی خسته هم نمی‌شد. هیچ‌وقت مگه اون لحظه که بالاترین درد ممکن رو بهش تحمیل کردن، مجبورش کردن مقدمات مرگ بک رو به چشم ببینه. تنها کسی که تو زندگیش بهش اهمیت داده بود.

تو کم‌تر از چند لحظه اتفاق افتاد. صدای فریادی تو کل ساختمون پیچید که شبیه هیچ‌چیز دیگه‌ای نبود. نه فریاد یه انسان، نه هیچ حیوون دیگه‌ای. چیزی بود فرای زمان و مکان، قدرت محضی که تو تن یه جوون زنده، زندگی می‌کرد. جوون رهایی که چیزی برای موندن و جنگیدن پیدا کرده بود.

همزمان آتش بزرگی شعله گرفته و خیلی زود کل عمارت رو دربرگرفته بود. هرچیز سر راهش بود می‌سوزوند و به‌سرعت رد می‌شد، حتی سنگ‌ها رو هم می‌سوزوند و ذوب می‌کرد. داغ بود، انقدر داغ که بیشتر آبی بود تا قرمز. و همه‌اش، مرکز همهٔ این قدرت عظیم از وسط سینه چان، از قلبش بود.

آتش همه‌چیز رو سوزوند ولی به بکهیون حتی نزدیک هم نمی‌شد. همه جیغ زده، سوخته، مرده و یا رفته و فرار کرده بودن و بک، حالا وسط اون شعله‌ها تنها ایستاده بود و به چان نگاه می‌کرد. نگران هیچی نبود به‌جز اون جادوگر جوون. چان بین شعله‌ها روی زانوهاش افتاده بود و سرش پایین بود. صورتش دیده نمی‌شد.

به سمتش قدم برداشت. آتش از سر راهش کنار می‌رفت. چقدر زیبا بود و چقدر قوی و در عین حال چقدر ضعیف و آسیب‌دیده. باید صداش می‌کرد، باید می‌رفت پیشش. دقیقاً جلوی پاهاش نشست و با دست‌هاش با ملایمت صورت چان رو نگه داشت. نگاه پسر بالا اومد و بهش زل زد، توی مردمک چشم‌های درشتش شعله‌های آبی غریبی می‌سوختن. شبیه چان نبود. چان هرچی که درونش جمع شده بود رو بیدار و صدا کرده بود. منظرهٔ ترسناکی بود ولی بک نمی‌ترسید. بک می‌شناختش و نگرانش بود و دوستش داشت. خیلی دوستش داشت.

- چانیول، صدام رو می‌شنوی؟

زمزمه کرده بود ولی چان هنوز اون تو، اون ته، ته ذهن اون شیطانِ شعله آبی، هنوز هوشیار و نگران بک بود. سرش رو تکون داد.

- من رو... من رو می‌شناسی چان؟

اه اشک‌های لعنتی چرا تموم نمی‌شدن؟ الان وقتش نبود. الان باید قوی‌تر می‌بود. برای اون. باید می کشوندش بیرون. باید از بین اون شعله‌ها، چان رو پیدا می‌کرد و برش می‌گردوند به جسمش.

همین که پسر بی‌حال روبه‌روش سعی کرد باز سرش رو تکون بده، بک دیگه طاقت نیاورد و خم شد و لب‌های خیس از اشکش رو به لب‌های داغ و سوخته‌اش چسبوند. عمیق ولی کوتاه بود. همه لرز و نگرانیش، دقیقاً تو لحظه‌ای که چان هم همراهیش کرد از بین رفت. بلافاصله جدا شد و به چشم‌هاش که دوباره به همون قهوه‌ای‌های شیطون و رها تبدیل شده‌بودن، زل زد. بلافاصله محکم دودستی بغلش کرده بود و خودش رو سفت بهش چسبونده بود. اون‌ها وسط یه قصر باشکوه بین شعله‌های آتش بودن ولی هیچی جز اینکه دیگه از هم جدا نشن نمی‌خواستن.

چان خیلی راحت با بک توی بغلش بلند شد. باید می‌بردش. باید از این‌جا می‌رفتن. مهم نبود کجا، تا وقتی که بک بود، دیگه مهم نبود که کجا می‌رن.

زیرگوشش زمزمه کرد: یادت باشه کی شروعش کرد.

بک نخودی خندید و گفت: چیه؟ گرخیدی یا بچه می‌ترسونی؟ من پای کارهام می‌مونم.

هیچی جز آتش جلوشون نبود ولی فرقی نمی‌کرد. تا وقتی باهم بودن، وسط جهنم هم شادی و خوش‌بختی رو حس می‌کردن. به همین سادگی، فقط همین آدم و نه هیچ‌چیز و هیچ‌کس دیگه.

چان می‌دونست باید از کجا بره بیرون. حالا که قدرتش آزاد شده بود، چیزهایی رو می‌دید و می‌شنوید که هیچ‌کس دیگه‌ای قدرتش رو نداشت. مثل ناله‌های مرد سوخته در حال مرگی که هنوز روی صندلی پرزرق‌وبرقش بود و زمزمه می‌کرد: چان... قدرتش نوره، نور! نور شعله‌هات رو پیدا کردی...

چان هیچ جوابی براش نداشت جز اینکه زیر لب زمزمه کنه: بسوز.

و وقتی که مطمئن شد که حیوون‌های دست‌آموز داغ آبی‌رنگش تندتر از قبل دارن اون موجود پیر نفرت‌انگیز رو می‌سوزنن، با قدم‌های محکم و نور توی بغلش از اون قصر کوفتی و بعد از اون کشور نفرین‌شده رفت. قوی‌ترین موجود جهان با پادشاه بزرگ‌ترین کشور دنیا توی بغلش.

~The enD~

Heart of fire | ChanBaekWhere stories live. Discover now