1. I

810 134 39
                                    

مردم کشور، عادت نداشتن به این‌که بشنون کسی از خاندان سلطنتی مرده. پادشاه و خانواده‌اش به کمک بهترین جادوگرهای دنیا همیشه صاحبان طولانی‌ترین عمرهای ممکن بودن. ولی مرگ به سراغ پادشاه هم اومد و بعد از نزدیک به هزار و پونصد سال عمر شیرین، بالاخره از دنیا خداحافظی کرده بود.

بیشتر از مردم، این خبر برای انجمن بزرگ جادوگری کشور، خبر بدی بود. خب، افراد زیادی نبودن که بدونن طولانی شدن عمر پادشاه ربط مستقیمی به ادارهٔ کشور توسط بهترین ساحرهای انجمن داره. حالا که بالاخره جسم اون پیر خرفت غیرقابل‌استفاده شده بود، باید به‌سرعت یه جایگزین خوب براش پیدا می‌کردن و نوادهٔ نوادهٔ نوادهٔ واقعی پادشاه اصلاً فرد مناسبی برای این منسب نبود.

پدر این نواده، آدم مستبد ولی باهوشی بود و از سن کم خودش و خونواده‌اش رو از قصر سلطنتی دور کرده بود. تو عمارتی بزرگ و اشرافی، جدا زندگی می‌کرد و نمی‌ذاشت هیچکس فرزندانش رو ببینه، یا حتی اون‌ها کسی رو. حالا تاج و تخت مستقیم رسیده بود به پسر بزرگش. پسری که جاسوس‌های انجمن خبر داده بودن که استعداد جادوگری داره و این یعنی کنترل‌کردنش توسط جادو غیرممکن بود و بلافاصله تصمیم گرفته شد که این بچه نباید به هیچ‌وجه به تاج‌وتخت برسه.

این کاری بود که باید انجام می‌شد و توش حرفی نبود. سوال اینجا بود که کی انجامش می‌ده؟ کی خودش  و آبرو و خانواده‌اش رو، تو خطر لو رفتن در حال حمله به پادشاه به‌حق کشور می‌ذاره؟

فضا تاریک و گسترده بود. آتش بزرگی که بینشون روشن بود، باعث میشد سایه های ستون های عظیم اطرافشون، فضا رو سنگین‌تر کنه. سیزده تن دور آتش حلقه زده و با فاصله از هم ایستاده بودن. رداهای مشکی گشادی به تن داشتن و کلاه رداها از صورت‌هاشون به جز دایره‌هایی مشکی چیزی باقی نمی‌گذاشت. هرچند که لباس‌هاشون دقیقاً شبیه به‌هم بود، ولی عصاهای دراز و بزرگی که، هر کس یکی ازش به دست داشت، با هم متفاوت بودن.

این عصاها دراز و ضخیم بودن و گاهی قدشون به دو متر هم می‌رسید. معمولاً از چوب یا سنگی با قدرت جادویی خاصی ساخته می‌شد. تک‌تکشون، دست‌ساز بودن. یک جادوگر فقط وقتی به عنوان یک حرفه‌ای شناخته می‌شد که بتونه استعداد خودش رو شناسایی و مقدار زیادیش رو در یک عصا جمع و ذخیره کنه تا استفاده ازش راحت‌تر و متمرکزتر باشه.

به جز صدا و حرم آتش چیزی شنیده و حس نمی‌شد. باید کی رو می‌فرستادن؟ هیچکس داوطلب نشد، کسی هم پیشنهادی نداشت. ولی همه‌شون باز هم مصرانه همون‌جا ایستاده بودن. می‌خواستن اون قدرت رو نگه دارن، دودستی بهش چنگ زده بودن، بدون این‌که بخوان براش چیزی رو به خطر بندازن. تا این بالاخره، صدایی که پیر و‌ خش‌دار ولی بسیار محکم و باثبات بود، به حرف اومد: چانیول رو بفرستید.

سرها بلند شد و همهمه کوچیکی شکل گرفت. ساحر پیشوا کسی نبود که زیاد حرف بزنه ولی وقتی می‌زد دیگه کسی جرئت نمی‌کرد باهاش مخالفت کنه. ولی چانیول؟ چانیول جوونی بازیگوش و سربه‌هوا ولی فوق‌العاده بااستعداد بود که می‌تونست هرکاری که اراده کنه، با آتش انجام بده. با اینکه دیر به شاگردی دراومده بود، ولی تو مدت کمی عصاش رو ساخته بود. بااین‌حال، سپردن مأموریتی که آینده و سرنوشت کل کشور بهش بستگی داشت، به چنین آدمی کار درستی بود؟

Heart of fire | ChanBaekOù les histoires vivent. Découvrez maintenant