چان فکر میکرد بک خامه، ولی نمیدونست که خودش هم دست کمی نداره. قدرت بیش از حد قویش، چشمش رو روی تجربه چندصدسالهٔ ساحرهای دیگه کور کرده بود. کلهاش باد داشت و پر از خودپسندی بود، فکر میکرد میتونه از هر مخمصهای یهجوری فرار کنه. اینجاش رو نخونده بود که ساحر پیشوا ازش چند قدمی جلوتره و جاسوسهاش بهش خبر دادن بودن که با کسی که باید بکشه، دوست شده. میدونست انقدر غد و مغروره که باز هم به انجمن میاد و باز هم سعی میکنه همهچیز رو ماسمالی کنه. احمق، بزرگترین مشکلش همین کمبود تجربه و احترام بود.
بلافاصله آدرس دقیق رو داده بود تا ولیعهد رو هم بیارن. چان زمان رو گم کرده بود و نمیفهمید چقدر گذشته، چشمهاش خوب نمیدیدن. ولی وقتی صدای نالههای دردناک بک رو شنید، باز همهٔ حواسش متمرکز شدن. به سختی پلکهای داغش رو فاصله داد و با دیدن اون چشمهای قشنگش که با نگرانی روی خودش زوم شده بودن، احساس کرد داغش کردن. وای که باید بهتر از اینها کار میکرد. باید بهتر از اینها میدونست. باید به هر قیمتی شده قایمش میکرد. باید... باید یه کاری میکرد.
به سختی تشخیص داد که بک داره سعی میکنه بین اشکهاش چی بگه، خوب نمیشنید. داشت ازشون میخواست که... چان رو رها کنن... حالا که کسی که میخوان رو دارن، دیگه به چان چیکار دارن... اذیتش نکنن.. رهاش کنن... هرکار بگن میکنه... داشت... داشت برای جون چان احمق انقدر خواهش و گریه میکرد!
میخواست داد بزنه؛ نکن، بک! نکن. ازشون چیزی نخواه بک، بهشون گوش نکن بک. ولی نمیتونست حتی یه انگشتش رو هم تکون بده. به بندبند وجودش بند زده بودن و جلوی چشمهاش داشتن آماده میشدن که... چه غلطی بکنن؟ میشناخت... این ورد رو میشناخت. این طرحهای گچی روی زمین رو تشخیص میداد. از پشت تب و اشک، به وضوح میفهمید که میخوان جلوی چشمهاش روح لطیف بک رو از جسم قشنگش بکشن بیرون. درد. فقط درد محض رو حس میکرد. نه. نه. نه. نه جلوی چشمهای خودش، نه تا وقتی که چان زنده بود!
ESTÁS LEYENDO
Heart of fire | ChanBaek
Fanficکل دنیا رو گشته باشند یا هیچی ازش ندیده باشند، فرقی نمیکرد؛ چون کسی رو پیدا کرده بودند که بههرحال از دنیا خواستنیتر بود.