☁️part1☁️

2.4K 214 34
                                    

_وی ووشیان مرده

_فرمانده ایلینگ مرده

کمتر از دو روز بود که از محاصره تپه لوانزانگ می گذشت و خبرها جوری در تمام دنیای تذهیب گری پخش شده بود انگار به سرعت بال درآورده باشه و با سرعت نور از سرعت نبردها پیشی گرفته بود

_موسس ایلینگ مرده؟کی میتونه اونو کشته باشه؟

_کی به غیر از برادرش جیانگ چنگ میتونسته باشه؟
اون بخاطر صلاح بقیه قبایل رابطه خویشاوندیشو باهاش از بین برد و چهار قبیله یونمنگ جیانگ، لان لینگ جین،گوسولان و چینگه نیه رو رهبری کرد تا مخفی گاه برادرش تو تپه های تدفین رو نابود کنه

_ من شنیدم جیانگ چنگ یکی از نیروهای اصلی بوده ولی اون نبوده که ضربه نهایی رو به وی ووشیان زده چون وی ووشیان تهذیب گری شیطانی میکرد آخر سر قدرتهاش معکوس عمل کردن و اون توسط همون قدرت های شیطانی تکه تکه شد و روحش نابود شد اون لشکر ارواحی ساخت که مثل سگ های وحشی هر کی سر راهشون بود و تیکه تیکه میکردن واقعا مرگ حقش بود

*قبیله گوسو*

برای لان وانگجی اما همه چیز توی یه مه فرورفته بود
درست عین مه ای که دائما دیوارای سفید رنگ و سقف های سیاه ساختمونا رو در بر میگرفت

ساختمون هایی که تو امتداد باغ زیبای مجاور عمارت کنار دریا بودن
مثل اقیانوسی از ابر تو یه سرزمین نفوذ ناپذیر رویایی


موقع طلوع اشعه های درخشان خورشید صبحگاهی از بین

مه غلیظ و انبوهی می تابید و دقیقا معنی اسمش و کامل

میکرد☁️مقر ابر☁️

تو همچین مکان آرامش بخشی قلب آدما مثل آب آروم بود به جز قلب دومین یشم گوسو *لان وانگجی*

اون زمان هیچی براش اهمیت نداشت نه خشم عموش لان چیرن نه نگاه های نگران برادرش لان شیچن و نه زخم های دردناک تنش

ظاهرش همون وانگجی بود یشم ظریف تراش خورده درخشان گوسو با نگاهی سرد و چشم هایی روشن

اما کی میدونست پشت این چهره آروم چی در دلش میگذشت؟

کسی نمی دونست این آرامش ظاهر و این دل ناآروم چقدر خسته اش کرده

لان چیرن دستور داده بود تا توی بهار سرد تبعیدش کنن و  سه سال اونجا بمونه تا به عاقبت کارش فکر کنه

قبل از رفتن تن زخمی و خونینشو کشید جایی که اولین بار همدیگه رو ملاقات کرده بودن
جای زخم های تنش هر چقدر طول میکشید اما بالاخره خوب میشد اما با خاطرات وی یینگی که قرار بود جاشون تا ابد درد کنه باید چیکار میکرد؟

خاطراتی که به قلبش هجوم میاوردن گریه های بی صدایی میشد که توی تب آتیشش میزدن

وی یینگ کجا بود؟

نگاهش به نگاهی بود که با لبخندی دردناک بهش نگاه میکرد چی به سر وی یینگ اورده بودن؟

قلب مهربونش و له کرده بودن هر طور که خواسته بودن باهاش بازی کرده بودن و در آخر رو خاکسترش پا‌ گذاشته بودن سوختی که پایان نداشت

وی یینگ به جهنم نیازی نداشت اون آدما بیشتر سوزونده بودنش جوری که آرامشش رو توی مرگ دید

همه جونشو ریخته بود توی دستاش تا تن درد کشیده شو بگیره و برش گردونه و مانع سقوطش بشه

خوب نگاهش کرده بود؟جز به جز صورتشو به خاطر سپرده بود و به لبخند صورتش و چشمهاش خیره مونده بود ولی کافی نبود اصلا کافی نبود چون اونقدر سریع دستاش خالی  از وی یینگ شد که برای آخرین بار حسرت یه نگاه سرسری رو به دلش گذاشته بود

وی یینگ رفته بود اما این وانگجی بود که باید می موند حتی اگر همه دنیا سوزِ سردِ زمستان میشد و از بهار بی خبر میموند لان ژان میموند و درد میکشید بیصدا بغض میکرد و اشک می ریخت و همه اینا روحش رو به آتیش میکشید انتظار برای برگرداندن و قایم کردنش تو مقر ابر برای همیشه

وانگجی موند و وی یینگ نموند لان ژان دید و وی یینگ ندید لان ژان خواست و وی یینگ نخواست لان ژان التماس کرد و وی یینگ نشنید وانگجی با تنی دردمند و مجروح مونده بود

و وی یینگ کجا بود؟

وانگجی آروم آروم خاکستر میشد

خرگوش هایی که از اون براش به یادگار مونده بود خودشونو بهش میچسبوندن تا شاید با بوسه هاشون از درد وانگجی کم کنن باید قلبش و قانع میکرد اما کی میتونست  دستایی رو قانع کنه که دیگه نمی تونستن یبار دیگه دستای  وی یینگ رو بگیرن؟

زندگی و رابطه ها حتی بعد از رفتن وی یینگ هم ادامه پیدا میکردن با این تفاوت که هر بار هر قدمی که لان ژان در مسیر جدایی از وی یینگ بر میداشت مثل راه رفتن روی تیکه های تیز شیشه بود

با وجود خونی که از پاهاش و قلبش جاری میشد به رفتن ادامه میداد تا جایی که دوباره بهم برسن

اشک ها کلماتی هستن که قلب نمیتونه بگه💗

☁️The untamed☁️Where stories live. Discover now