وانگجی در حالیکه پشت میز نشسته بود کاغذ هایی که رونویسی کرده بود رو دسته بندی و مرتب میکرد با صدای جیر جیر پنجره سرشو بالا آورد تا کسی رو که پریده بود داخل رو ببینه
وی ووشیان از درخت مگنولیای بیرون عمارت کتابخونه بالا اومده بود و وارد کتابخونه شده بود
درحالیکه صورتش می درخشید با سرخوشی تو صورتش گفت
_لان ژان من برگشتم بدون من اینها رو رونویسی میکردی؟این چند روز دلت برام تنگ شده بود؟ ها؟
وانگجی مثل یه راهب پیر در حال مراقبه به نظر می رسید و با قیافه بی حس به مرتب کردن کتاب ها ادامه داد
وی ووشیان عمدا سکوتش رو به اشتباه تعبیر کرد
_میدونم حتی اگه نگی هم دلت برام تنگ شده اگر غیر اینه چرا قبلا و موقع رفتن از پنجره منو نگاه میکردی؟
وانگجی بلافاصله نگاه متهمانه ای بهش انداخت و ووشیان لب پنجره نشست
_یه نگاه به خودت بکن ببین چجوری فقط بعد چند تا جمله اعصابت بهم میریزه عصبی کردنت راحته اینطوری پیش بری نمی تونی خونسردیتو حفظ کنی
_برو
_اگه نرم منو پرت میکنی پایین؟
وی ووشیان با دیدن صورت وانگجی حس کرد اگه یه کلمه دیگه بگه لان وانگجی همون یکم خویشتن داریش رو هم که براش مونده بود رو ول میکنه و همونجا به پنجره میخش میکنه اضافه کرد
_انقدر ترسناک نباش اومدم یه هدیه بهت بدم و ازت معذرت بخوام
وانگجی بدون اینکه حتی دوباره درباره اش فکر کنه گفت
_نمیخواد
_مطمئنی؟
با دیدن لان ژان که گارد گرفته بود دوتا خرگوش رو که از گوشاشون گرفته بود و تو هوا آویزون بودن رو از کنارش بیرون آورد
به نظر می رسید اونا دوتا گلوله برفی تپلی و گرد باشن
ووشیان گلوله های برفی رو که با پاهاشون توی هوا بازی میکردن رو جلوی چشمهای وانگجی گرفت
_اینجا واقعا عجیبه حتی یدونه قرقاول هم نیست ولی یه عالمه خرگوش های وحشی داره که همه جا هستن و حتی از آدم هم نمیترسن نظرت چیه؟چاق و تپلی نیستن؟میخوایشون؟
لان وانگجی بی تفاوت به وی ووشیان نگاه کرد ووشیان دوباره گفت
_باشه اگه اونا رو نمیخوای میدمشون به یکی دیگه بهرحال مدتی هست که دهنمون مزه چیزای خوشمزه رو حس نکرده
وانگجی جمله آخرش و که کشید گفت
_وایسا
ووشیان شونه ای بالا انداخت
YOU ARE READING
☁️The untamed☁️
Fanfictionدستم رو ول کردی اما من تو رو از قلبم جدا نمیکنم وی یینگ اشک ها کلماتی هستن که قلب نمیتونه بگه ☁️انتیمد☁️ نیمه دوم رمان استاد تعالیم شیطانی روایت برادری ها و نابرادری ها قصه اعتماد و بی اعتمادی بعد از رفتن وی ووشیان تو این 13 سال چی به سر لان وانگ...