وانگجی بعد از رفتن چرخید تا یکبار دیگه وی یینگ رو ببینههنوز با آیوان اونجا ایستاده بود
ون یوآن با یه دست وی ووشیان رو نگه داشته بود و با دست دیگش شمشیر چوبی رو و پروانه رو هم روی سرش گذاشته بود
_برادر شیان برادر پولدار بازم به اینجا میاد؟
وی ووشیان با تعجب پرسید
_کدوم برادر پولدار؟
ون یوآن با جدیت جواب داد
_برادر پولدار یعنی برادر پولدار
وی ووشیان گفت
_پس من چیم؟
همونطور که انتظار میرفت ون یوآن جواب داد
_تو برادر شیانی، برادر فقیر
وی ووشیان چشم غره ای بهش رفت و پروانه رو از دستش گرفت
_چی؟فقط چون پولداره دوستش داری؟
ون یوآن روی انگشت های کوچیکش ایستاد تا پروانشو پس بگیره
_بدش به من اونو برای من خریده
وی ووشیان واقعا مسخره بود که میتونست با دست انداختن یه بچه و گذاشتن و برداشتن پروانه رو سرش اینطوری خوش بگذرونه
_قبول نیست تو حتی بابا صداش کردی بگو ببینم منو چی صدا میکنی؟ فقط بهم میگی برادر ازش یه نسل کوچیک تر حسابم کردی
ون یوآن همونطور که می پرید گفت
_من بهش نگفتم بابا
وی ووشیان گفت
_خودم شنیدم حالا مهم نیست من میخوام از تمام باباها و برادر ها ارشد تر باشم خب بگو ببینم باید چی صدام کنی؟
ون یوآن لب و لوچشو جمع کرد
_اما...اما آیوان دوست نداره بهت بگه مامان، خیلی عجیبه
وی ووشیان یبار دیگه منفجر شد
_آخه کی بهت گفت بهم بگی مامان؟کسی که از بابا و برادر ارشد تر باشه میشه بابا بزرگ حتی اینم بلد نیستی؟
یعنی واقعا انقدر دوستش داری؟خب باید زودتر می گفتی اگه می گفتی حتما ازش درخواست میکردم تو رو با خودش ببره حزب اونا ثروتمنده اما خیلی ترسناکه اگر تو رو با خودش میبرد اونوقت زندانیت میکرد و مجبور میشدی تمام روز قوانینشون رو رونویسی کنی بگو ببینم حالا ترسیدی؟ون یوآن سرشو به چپ و راست تکون داد و زمزمه کرد
_نمیرم من مامان بزرگمو میخوام
وی ووشیان ادامه داد
_مامان بزرگتو میخوای اما منو نه؟
ون یوآن با خوشحالی گفت
VOCÊ ESTÁ LENDO
☁️The untamed☁️
Fanficدستم رو ول کردی اما من تو رو از قلبم جدا نمیکنم وی یینگ اشک ها کلماتی هستن که قلب نمیتونه بگه ☁️انتیمد☁️ نیمه دوم رمان استاد تعالیم شیطانی روایت برادری ها و نابرادری ها قصه اعتماد و بی اعتمادی بعد از رفتن وی ووشیان تو این 13 سال چی به سر لان وانگ...