☁️part4 ☁️

984 159 22
                                    

_وی ووشیان یه نمک نشناس بود، اگر بخاطر قبیله یونمنگ جیانگ نبود که اونو به فرزندی گرفتن و بهش آموزش دادن اون موقع ممکن بود همچنان عین دوره گرد ها تو خیابون ولو باشه و گدایی کنه چه برسه به اینکه بخواد باعث هرج و مرج و آشفتگی بشه

رئیس قبیله جیانگ اون رو مثل بچه خودش بزرگ کرد با این وجود اون بهشون پشت کرد و شد دشمن دنیای تهذیب گری اون باعث شرمندگی و سرافکندگی قبیله جیانگ شد حتی باعث شد تا مرز نابودی پیش برن

اون یه مثال درجه یک از کسیه که دست اونی رو که بهش غذا داده رو گاز میگیره

انگار نیزه انداختن و دل لان ژان و پاره کردن،قلبش تیر کشید و بیچن رو تو دستش فشار داد و گفت

_اصالت هیچ ربطی به اینکه کجا و تو چه خانواده ای دنیا اومدی نداره حقیر بودن آدم ها رو میشه از حرفایی که پشت سر بقیه میزنن تشخیص داد

**********

_ناامیدم کردی وانگجی تو الگوی یه قبیله ای به خودت بیا زمانی که از شهر بدون شب با اون همه زخم نجاتش دادی و با خودت بردیش اون فقط تکرار میکرد گم شو در حالیکه بهت گفتم از اون فاصله بگیری و دنبالش نری

با هر ضربه تادیبی که به تنش میخورد روحش آزاد تر میشد و یه قدم به وی یینگ نزدیک تر
با این حال با ارامش صبورانه رو به عموش گفت

_هر موقع خواستم کسی رو نقد کنم یادم موند که تو این دنیا همه امکانات من رو نداشتن همیشه این جمله رو بیاد میارم و نمیزارم زبونم به تحقیر یا انتقاد تند و زهر دار و فخرفروشی بیفته عمو به خودم این اجازه رو میدم که بپرسم معیار سنجش شما برای تشخیص حق و باطل چیه؟

لان چیرن عصبی فریاد کشید

_لان وانگجی

درست بود یه حرفایی خیلی اذیتش کرده بود حرفایی که شنیدنش اصلا براش آسون نبود به سادگی نمی تونست ازشون بگذره صدای ترک خوردن دلش رو شنیده بود
حرفایی که وقتی با خودش مرورشون میکرد در نهایت درموندگی اشک از گوشه چشماش سرازیر میشد

ولی سخت تر از اون شنیدنش از طرف وی یینگ بود اما وانگجی درک میکرد
یه حرکت کوچیک، یه اخم، یه ناراحتی میتونست روش تاثیر بزاره
احساسات آدما شن های مقر ابر نبود که روش هر چی میتونست بنویسه بعد با دست پاکش کنه هر حرکت لان ژان رو قلب وی یینگ حک میشد و نقشی که حک میشد پاک کردنش سخت بود و حتی غیر ممکن

حسی که اون لحظه داشت فقط درک کردن وی یینگ بود با اون حال و روزش لان ژان مراقب بود کوچیک ترین ناراحتی نکنه این حسی بود که تو وجود وی یینگ موندگار میشد
لان ژان نمی تونست بی تفاوت باشه چون ممکن بود برای جبران کردنش خیلی دیر بشه

**********

ارباب درخشش بی انتها با نگرانی که همه قلبش رو پر کرده بود از دور به برادر کوچیکش نگاه میکرد اون همه چیز رو رها کرده بود و آروم بود طوری که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده و هیچی پریشونش نکرده و در سکوت زندگی میکرد

☁️The untamed☁️Where stories live. Discover now