☁️part 14☁️

637 96 20
                                    

با دیدن لان سیژوی کوچک که روی شن های سفید مقر ابر بی حرکت زانو زده بود به طرفش رفت به محض رسیدن بالای سرش و دیدن صحنه روبه روش شوکه سر جاش موند

انگار زمان به عقب برگشته بود و وی یینگ روبه روش زانو زده بود و به جای فکر کردن به اشتباهش با چاله مورچه ها سرگرم بود

_لان یوآن

کودک با شنیدن صدای وانگجی چرخید و با شادی کودکانه ای گفت

_هانگوانگ جون

و به محض یادآوری خطایی که کرده بود سرشو پایین انداخت و منتظر موند

اون هنوز یه کودک بود و وانگجی نیازی نمی دید و نمی خواست بابت اشتباه کودکانه اش مجددا احساس سرزنش و گناه رو بهش هدیه بده آیوان یه بچه بود نه یه شاگرد تعلیم دیده بالغ اون هنوز نمی تونست منظورش رو سریع بگه و کارهاش رو به سرعت پیش ببره و وانگجی صبورانه ضعف هاش رو برطرف میکرد

وانگجی تبسم آرومی کرد

_میتونی به جای اینکه بدوی قدمهات رو آروم تر برداری سیژوی

آیوان با لبخند شیرینی کودکانه ای سرشو تکون داد

_چشم هانگوانگ جون

_صبر کن

به آرومی خم شد و سربند کج شده کودک رو درست کرد

_ سربند هر شخص توی حزبمون خیلی مهمه باید مراقب سربندت باشی

سیژوی دستشو بالا آورد و گوشه ردای وانگجی رو گرفت

_ هانگوانگ جون؟میشه  باهم  به دیدن خرگوش ها بریم؟

وانگجی نگاهی به چشمهای معصوم کودک انداخت و بعد از مکث کوتاهی سرشو تکون داد

آیوان با شادی بین گلوله های برفی میدوید و براشون دست تکون میداد و باهاشون بازی میکرد خرگوش گرد و نرمی برای گرفتن هویج روی پاهاش بلند شده بود و منتظر بود تا سهم غذاش رو از کودک بگیره

آیوان هویج تازه ای رو جلوی خرگوش گذاشت و با دستاش نوازشش کرد خرگوش بی حرکت سر جاش موند

_هانگوانگ جون میگه شماها خیلی کوچولویید پس نباید با دست بگیرمتون ممکنه دردتون بگیره من هر روز میام اینجا باهاتون بازی میکنم پس مثل همیشه منتظرم بمونید دیگه باید برم هانگوانگ جون منتظرمه

نگاهی به دور و اطرافش کرد اثری از هانگوانگ جون نبود ترس و وحشت به قلب کوچکش چنگ زد

با اینکه چیز زیادی یادش نمی یومد اما می ترسید هانگوانگ جون باز هم مریض بشه و تنهاش بزاره همین فکر باعث شد تا چشم هاش شروع به باریدن کنه

هانگوانگ جون بهش گفته بود یه شاگرد قبیله لان باید محکم باشه اما این شامل نبودِ خودش نمیشد وانگجی همه خانواده کودک بود

پدرش،مادرش،استادش و گاهی وقتا هم بازیش و آخر سر هم تنها پناهش

_هانگوانگ جون کجایی؟

صدای لان ژان از پشت سرش اومد

_ لان سیژوی چه اتفاقی افتاده؟آسیب دیدی؟

وانگجی با صدایی که نمایانگر نگرانیش بود پرسید

صدای لان ژان کافی بود تا آیوان با سرعت به طرفش بدوه و پاهاشو بغل کنه

_هانگوانگ جون

_چه اتفاقی افتاده؟

_آیوان...آیوان... و هق هق مانع از گفتن بقیه جمله اش شد

وانگجی ناراحتی کودک رو درک میکرد و به رسمیت می شناخت و باید طوری رفتار میکرد که آیوان به جای گیر کردن تو احساسات منفی ازشون عبور کنه خم شد و شونه های کودک رو گرفت و بلندش کرد

_آیوان چی؟

_آیوان ترسید دوباره تنهاش بزاری و تنها بمونه

گریه آیوان کاملا طبیعی بود در موقعیتی که احساس ترس میکرد لان ژان مشکلی با گریه کردنش نداشت و میزاشت گریه کنه تا آروم بشه و بدونه گریه کردن ربطی به بزرگ یا کوچیک بودن نداره و نیازی نیست بغضش رو نگه داره

کودک رو در آغوش گرفت و نوازشش کرد

_من اینجام کنارتم و نمیزارم آسیب ببینی برای چیز هایی که هنوز اتفاق نیفتادن نباید بترسی آیوان

Still standing my hope and remember you keep me rejecting what star

هنوز هم ایستاده ام... امید پیدا کردنت و یاد تو مرا سر پا نگه داشته است ردِ نگاهت را از کدام ستاره بگیرم؟

.....🐰💗🌙

بالاخره رسیدیم به قسمتی که می تونید با خوندنش لبخند بزنید کامنت فراموش نشه دوستش داشته باشید

#Myeoni

☁️The untamed☁️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora