☁️part24☁️

844 133 48
                                    


چشماش رو که میبست تک تک لحظه هایی که با حضورش رقم خورده بود رو بیاد میاورد دستش رو به سمت چپ سینه اش کشید و به یاد روز ها و شب هایی که از درد نبودن عزیزترین کسانش اشک ریخته بود، از درد زخم هایی که قلبش تحمل کرده بود چهره اش درهم شد سطل آبی رو که کنار پاهاش بود رو بلند کرد و با یه حرکت اون رو روی شخص زخمی مقابلش ریخت و تن مرد در حالیکه خونابه تمام صورت و تنش رو پوشونده بود به رعشه افتاد و به زحمت لب زد

_ارباب جیانگ رحم کنید من اون شخص نیستم من وی ووشیان....

با ضربه برق آسای زیدیان حرف تو گلوش خفه شد و این درد بود که فریادش رو از عمق جگرش به آسمون بلند کرد

_بگو که وی ووشیانی بگو که اینبار هم میخواستی قهرمان بازی در بیاری و اون مردم رو نجات بدی بگو که باز هم اومدی تا آخرین بازمانده خانوادم رو ازم بگیری بگو لعنتی بگو....

زیدیان همچنان بی قرار می‌درخشید

عجز و دردی که در نگاهش موج میزد هر بار با ضربه های سهمناک زیدیان که به تن زخمی مرد مینشست و فریاد های جگر سوزش رو به هوا میبرد، تو تک تک کلمه هایی که به زبون میاورد مشخص بود

_تو غربت کسی بودی که تو رو وطن خودش میدید میشنوی؟

چشم های مرد از شدت درد و خونریزی به آرومی روی هم افتاد و از هوش رفت

حس مردن داشت وسط دادزدن هاش و عصبانیتش بی هوا بغض کرد و این بار اشک هاش بودن که بی اختیار از چشمهاش میریختن هر چقدر که میخواست حقیقت دلتنگی برای برادرش رو انکار کنه و نشون بده که قویه
این گریه ها خلافش رو ثابت میکرد پارچه تمیزی رو برداشت و شروع به ضد عفونی کردن زخم های تن زخمی مقابلش کرد

_میشنوی؟ غربت منی بودی که کنارت درد بی پدر ومادری از یادم میرفت شنیدن این حرف خوشحالت میکنه؟ من دوستت داشتم به اندازه همه عشقی که تو دلم خفه کردم و نتونستم به زبونش بیارم برادرم بودی بعد از پدر، پدر و مادرم شدی روی زخم هام مرهم شدی توی احمق به وقت دلتنگی پناهم بودی من بی کسی هامو روی شونه هات فراموش میکردم چرا کنارم نموندی؟ چرا یکبار دیگه با بی رحمی همه خانوادم رو ازم گرفتی؟

زندگیش پر از خداحافظی های غیر منتظره بود چرا نتونسته بود با برادرش مهربون تر باشه؟ وی ووشیان از دیده افتاده بود، اما از دل نرفته بود

لعنت به دست دست کردن های بیهوده و ای کاش ها و باید ها کاش میتونست چشمهاش رو به روی همه کارهای وی یینگ ببنده و دلتنگیش رو با برادرش رفع کنه قلبش از این حقیقت به درد اومده بود، چرا بیشتر از همیشه و هر زمانی به محبت و خنده های کسی که تنها خواسته اش رو نادیده گرفته بود محتاج تر بود؟

در لنگرگاه نیلوفر آروم نبود غریب نبود اینجا زادگاهش بود جایی که توش بدنیا اومده بود و بزرگ شده بود اما دلش به موندن نبود نمی‌خواست بمونه آرزوی رفتن هم نداشت دلش میخواست جایی که بود نباشه اما جای دیگه ای هم نباشه در غریبانه ترین حالت ممکن بود

☁️The untamed☁️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora