سلام سلام
کامنت و ووت یادتون نره چون باعث میشه برای نوشتن انگیزه بگیرم و بوکایی رو اپ میکنم که ووت وکامنت بیشتری میگیرن..
نگاه متعجب لیام تو طلایی هاش قفل شده بود.. به نظر میرسید اون هم تو خاطره ای فراموش شده گیر کرده و این لمس های اشنا از جانب غریبه براش بیش از هر چیزی یاد اور کسیه که فراموش کرده...لیام- تو کی هستی؟
زین- زین..
وقتی خواست لبهاشو روی لبهای لیام بزاره، تو یه حرکت غیر منتظره لیام اونو عقب هل داد و با چسبوندن دوتا انگشت اولش به هم یه خط فرضی بین خودشون کشید..
وقتی زین خواست بهش نزدیک بشه پشت یه دیوار نامرعی گیر کرده بود..
زین- این دیگه چه کلکیه سوار کردی؟
لیام- جادو بیب.. جادو..
زین کلافه مشتشو به دیوار نامرعی کوبید و دندوناشو از خشم رو هم فشار داد ولی خیلی زود اروم شد.. دستشو رو دیوار کشید طوری که انگار از پشت دیوار داشت لمسش میکرد، نگاه خیره شو برای لحظه ای از لیام نگرفت..
زین- میدونی که این کلکا فقط میتونه یه کوچولو بینمون فاصله بندازه... بیب
لحن لیام رو وقتی کلمه بیب رو میگفت تقلید کرد و نیشخندش عمیق تر شد..
لیام بیخیال شونه هاشو بالا انداخت و چیزایی که لازم داشت رو جمع کرد.. هر چی سعی میکرد خودش رو بیخیال نشون بده به در بسته میخورد..
زین- داری میلرزی...
ناخونهای بلند و محکمش رو که برای تیکه تیکه کردن یه صلاح بی نقص بود روی میز چوبی کشید و پشت صندلی نشست.. پاهاشو روی هم انداخت و روی میز گذاشت..
لیام توجهی بهش نمیکرد و فقط میخواست زودتر از کلبه فرار کنه.. کیسه ای که دستش بود رو با چیزای ضروری پر میکرد و برای رفتن زیادی عجول به نظر میرسید..
زین- دارلینگ.. میدونی که قرار پیدات کنم.. میخواستم اروم و طوری که اذیت نشی به فاکت بدم ولی دفعه بعد جوری قرار به فاک بری که صدای جیغات گوش اسمون رو کر کنه...
لیام- خیال پردازی هات تموم شد؟ باید بگم دفعه بعد که بهم نزدیک بشی میکشمت..
زین نتونست تحمل کنه و دوباره پای دیوار برگشت.. همونطور که از پشت دیوار نامرعی لیام رو لمس میکرد و باعث میشد بیشتر حرص بخوره.. بهش چشمک زد زبونش رو روی لب هاش کشید...
زین- اوووف... داری قلبمو تیکه تیکه میکنی... منتظر اون روز میمونم دارلینگ.. و باید بدونی من زیر حرفم نمیزنم... قولمو نگه میدارم و بهت قول میدم به زودی زیرم ناله میکنی...
لیام- منم زیر حرفم نمیزنم خوناشام.. دفعه بعدی در کار نیست.. مگه اینکه ارزوی مرگ داشته باشی..
YOU ARE READING
Monster [l.s_z.m]
Fanfictionبا تمام توانش ميدويد. هواي سرد رو با صدا داخل شش هاش پمپ ميكردو باعث ميشد گلوش به شدت بسوزه. سكوت شب باعث شده بود صداي جز صداي پاها و نفس هاش نشنوه. نميدونست چه مدته دويده، پاهاش ديگه جوني نداشت و بدنش در حال پاشيدن بود. صداي قلبش رو تو سرش به وضوح...