Part 19

483 99 117
                                    

سلام سلام

کامنت و ووت یادتون نره چون باعث میشه برای نوشتن انگیزه بگیرم و بوکایی رو اپ میکنم که ووت وکامنت بیشتری میگیرن..

خطاب به ماهيايي كه ميخوان بگن يادم نيست: كوفت.. از جلو چشمام خفه شين

خلاصه هم نميگم چون حسش نيس


سپیده دم نزدیک بود و با طلوع خورشید پرتوهای طلایی رنگش خونخوارهای تاریکی رو به هیچ تبدل میکرد.. وفاداریشون ستوندنی بود و با توجه به تعداد کمشون تا پای جون جلوی فریس ها ایستاده بودن..


رگ های برجسته و سیاه رنگ تا کنار فک و گوشش پیش روی کرده و مثل درخت زیر پوست بدنش ریشه دونده بودن.. پوست صورتش مثل کویر خشک و ترک برداشته بود.. بدنش میسوخت و درد وحشتناکی از محل گزیدگی شونش، توان هر حرکتی رو ازش میگرفت... دستشو رو شونش، محل گزیدگی مار فشار داد  و به خاطر بوی دود غلیظ و اتیشی که میومد اخم کرد... بلاخره تونسته بود از برزخی که هستیشو نابود میکرد بیرون بیاد.. تشنگی و ضعف ناشی از سم باعث شد برای بلند شدن دستشو ستون بدنش کنه..

میشد به دردی که به جونش افتاده پی برد و حرکات کند و ارومش نشون میداد مثل همیشه نیست... خاطرات اخیر رو مرور کرد، درسته یه خائن بینشون بود، کسی که بهتر از خودش ضعفهاشو میشناخت.. صمغ درخت سیاه و ادوارد... با به یاد اوردن برادرش دستش از خشم مشت شد..

هری- ادوارد..

صدای خوشحالی فریس ها همیشه یکی از منزجر کننده ترین صداها بود.. با به یاد اوردن اتفاقات اخیر بیشتر کلافه شد.. اولین چیزی که میخواست بشنوه رسیدن برادر عزیز تر از جون و ولیعهد سرزمینش به سرزمین بلاد بود، کسی که زندگی و هستیش به چشمای درشت و رنگارنگش وصل بود.. به لطف فریس های احمق روزهای از دست رفته ممکن بود به قیمت جون برادرش تموم بشه.. هر لحظه ای که تو خلسه براش گذشت، به اندازه یک عمر بود..

به شدت نیاز به خون داشت و تشنگی و ضعف رمقی براش نمیذاشت.. غلظت دود رفته رفته بیشتر میشد و باعث شد قبل اینکه بخواد پیگیر ادوارد و تلپات بشه به مشکل پر سرو صدای بیرون غار رسیدگی کنه...

اخرین خط دفاعی خوناشاما شکسته بود و جسد های بی جونشون همه جا به چشم میخورد.. جسد های سوخته، بالای نیزه ها به صلیب کشیده یا رو هم تلنبار بودن.. سربازاش تا اخرین نفس جنگیده بودن و تعداد انگشت شماری اخرین تلاششون رو برای دفاع از لردشون انجام میدادن...

------------

در اردوگاه فریس ها، فرماندشون (پاول) از پیروزی افرادش لذت میبرد.. ساحره ای که همراهشون داشتن اینده این جنگ رو قبل شروعش پیش بینی کرده بود و چقد پیروزی گوارایی بود.. با کمترین تلفات و به راحتی خوناشام ها رو شکست میدادن..

کین(ساحره) – سرورم اجازه بدید این پیرورزی رو بهتون تبریک بگم..

زن جام شرابی رو تقدیم فرمانده فریس ها کرد و کمی عقب تر ایستاد..

Monster [l.s_z.m]Where stories live. Discover now