سلامووت و کامنت فراموش نشه
لطفا بوک رو تو ریدینگ لیستتون اد کنید
------
پارت7کسی بدنشو تکون میداد و باعث شد چشماشو باز کنه
جاستین- فک کردم مردی پنکک
منگ بود و متوجه لحن پر از تمسخر مرد نشد.. بدنش به شدت درد میکرد.. دستش خشک شده بود و نمیتونست تکونش بده..
لویی- چه اتفاقی افتاد؟
جاستین که میدید لویی منگتر از این حرفاست که بتونه بهش جواب بده کلافه ازش دور شد..
جاستین- هری برای یه مدت رفته و بهم گفت چیزایی که لازم داری رو برات اماده کنم.. تخت و لباس و غذا..
یه اتاق برای موندن انتخاب کن؟
لویی- میشه یه جایی دور از بقیه.. یه جای ساکت و اروم..
جاستین- یه جای دور بهتره، بوتون ازاردهندست.. میتونی تو برج بمونی.. میگم برات امادش کنن..
لویی خودشو بو کرد.. سه روزی بود حموم نرفته بود ولی بدنش بوی خاصی نمیداد که مرد اونطوری توصیفش کرد..
نایل تو تابوت نشسته بود و داشت بازی میکرد.. بعضی وقتا به بیخبری نایل غبطه میخورد.. کاش میتونست مثل اون بیخبر از همه جا خوشحال باشه..
خواست بلند شه ولی پاهاش وزنشو تحمل نکردن و زمین افتاد
چشمش به کتاب خورد و همه اتفاقات به سرعت از جلو چشماش گذشت.. مغزش داشت منفجر میشد.. صدای ضربان قلبشو تو سرش میشنید..
کتاب رو تو کیف برگردوند و وقتی کمی حالش بهتر شد.. نایل رو برداشت
دنبال جاستین از راهروهای سنگی گذشتن و از پله های برج بالا رفتن.. به ساعت نگشید که اونجا رو براش اماده کردن..
به اتاق تخت و کمد و هرچی که برای راحتی لویی لازم بود اضافه شد..
سرشو بین دستاش گرفت و کلافه بود. اتاق به لطف شومینه گرم بود و نایل بین پاهاش نشسته بود و بازی میکرد.
نایل رو خیلی دوست داشت.. اون بچه خیلی معصوم بود.. از هیچی خبر نداشت و تو بیخبریش خوشحال ترین ادم اون قصر زخمت و زشت بود..
نایل سعی میکرد دست لویی رو تو دهنش ببره و گاز بگیره. این برای لویی سرگرم کننده بود. از دستش اویزون میشد و سعی میکرد دست لویی رو تو دهنش ببره.
لویی دستشو دور میکرد و اون به تلاشش ادامه میداد..
لویی که از بازی خسته شده بود اجازه داد کف دستشو تو دهنش ببره. اولش اون موجود کوچولو فقط دست لویی رو مک میزد و باعث میشد قلقلکش بیاد
YOU ARE READING
Monster [l.s_z.m]
Fanfictionبا تمام توانش ميدويد. هواي سرد رو با صدا داخل شش هاش پمپ ميكردو باعث ميشد گلوش به شدت بسوزه. سكوت شب باعث شده بود صداي جز صداي پاها و نفس هاش نشنوه. نميدونست چه مدته دويده، پاهاش ديگه جوني نداشت و بدنش در حال پاشيدن بود. صداي قلبش رو تو سرش به وضوح...