سلام سلام
ببينيد كي برگشته، عزيز دلتون..کامنت و ووت یادتون نره چون باعث میشه انگيزه بگيرم ..
اگه به شرط نرسه اپ نميكنم، ٣٠٠ كامنت ١٥٠ ووتموهای بلند و نقره ای ادوارد رو با سرانگشتاش نوازش کرد.. ادوارد مغرور تر این حرفا بود که با ترس و زور بشه رامش کرد. شاید بهتر بود باهاش ملایم تر برخورد کنه.. با به یاد اوردن صورت ادوارد پلکاشو با پشیمونی رو هم فشار داد..
دانته- باید باهات چیکار کنم؟
اینکه بخواد از بچه خوناشام همراهش استفاده کنه اشتباهی
ادوارد شخصیت مغرور و خودرایی داشت و میشد فهمید کینه ی عمیقی که از دانته به دل گرفته به این راحتی ها از بین نمیره.. چشمای دلفریبش باعث میشد نشه لحظه ای از تیر نگاهش فرار کرد و چه حسرت و عذابی داشت که با نفرت و غضب به دانته خیره میشد..
رابطه عاطفی عمیقی که با بچه خوناشام داشت باعث میشد حاظر بشه هر کاری براش بکنه.. اینکه فکر کنه با تهدید نایل و با استفاده ازش میتونست ادوارد رو مطیع خودش کنه اشتباه محض بود که تاوانش قریبان خودش رو هم گرفت.. اینکه میدید انقد به اون بچه اهمیت میده به شدت میرنجوندش.. ادوارد طوری وابسته اون بچه بود که جونش براش در میرفت.. کمی پیشتر با شنیدن اینکه دانته دستور کشتن بچه خوناشام رو داد ضعف کل تن و روحشو مسموم کرد و وضع اسفناک حالشو رقم زد..فلش بک
ادوارد- چ..چی گفتی؟ سرفه سرفه.. صبرکن.. چطور میتونی...
با بی اعتنایی ادوارد رو کنار زد تا به راهش ادامه بده... پسره گستاخ.. از طرز نگاه و لحن مغرورش بیزار بود.. چطور به خودش اجازه میداد روشو برگردونه و دانته که مالک تاج و تخت کل کوهستان بود رو نادیده بگیره و بیاعتنایی کنه.. حالا ادب میشد و یادش میموند تاوان اشتباهش ممکنه خیلی گرون تموم بشه..
ادوارد- نه..نه..نه.. نمیتونی اینکارو بکنی.. سرفه.. سرفه..
وقتی خواست مانع رفتن دانته بشه، نگهبان با یه حرکت خشن اونو عقب هل داد..
ادوارد- صبرکن.. دانته!
صدای لرزونش باعث شد پاهاش از رفتن عاجز بشن.. چقد اهنگ کلمات از بین لبهاش دلنشین بود.. صدای جادوییش وقتی که اسمشو به زبون میاورد توان هر کاری رو ازش میگرفت...
ادوارد- چطور میتونی انقد سنگدل باشی... این تقصیر منه نه نایل.. سرفه..
دانته- این تاوان سرکشی توعه..
قطره اشکی از رو گونش سر خورد و بعد اینکه رد خیسی رو صورت جادوییش به جا گذاشت از رو چونش رو زمین چکید.. از سوز سرما نوک بینیش قرمز شده بود و با هر دم ابر سفیدی جلو صورتش تشکیل میشد.. بدنش مثل بید میلرزید و با اینحال غرورش اجازه نمیداد از سرما شکایتی بکنه..
YOU ARE READING
Monster [l.s_z.m]
Fanfictionبا تمام توانش ميدويد. هواي سرد رو با صدا داخل شش هاش پمپ ميكردو باعث ميشد گلوش به شدت بسوزه. سكوت شب باعث شده بود صداي جز صداي پاها و نفس هاش نشنوه. نميدونست چه مدته دويده، پاهاش ديگه جوني نداشت و بدنش در حال پاشيدن بود. صداي قلبش رو تو سرش به وضوح...