Iran
❤️سلام سلام❤️ووت ⭐️⭐️و كامنت فراموش نشه لطفا😊😊
لطفا بوک رو تو ریدینگ لیستتون اد کنید
مجبور شدن، مسیرشون رو به خاطر شکارچی های برده، عوض کنن.. راهشون دورتر شد ولی امن تر بود.. اونا باید از کنار کوهستان که به سرزمین وینکس معروف بود میگدشتن.. اونجا یکی از زیباترین جاهایی بود که حتی تو خیال نمیگنجید... کوهستان وسیعی که به همراه سرزمین غرب به امپراتوری وینکس متعلق بود...کوههای سر به فلک کشیده ای که نشونه قدرت و اقتدار بود...
نایل رو که وقتی از کنار پسر رد میشد بهش دندون غروچه کرد رو تهدیدوار نگاه کرد ولی نایل بی توجه بهش سمت جنگل دوید..
لویی- نایل دور نشو..
نایل با سیزن ( دختری که همراهشون بود) بهتر رفتار میکرد ولی هنوز برادرش رو اذیت میکرد..
ادوارد خسته تر از هر وقت دیگه ای بود و نمیتونست پابه پای بقیه ادامه بده.. مدام سرفه میکرد و راه رفتن براش سخت شده بود..لویی- ادوارد بزار کمکت کنم..
زیر بغلشو گرفت تا کمک کنه کنار درخت بشینه و بهش تکیه کنه..
ادوارد- خستم لو..
حالش از همیشه بدتر بود و لبای و صورت رنگ پریدش مهر تایید بود.. مدام خس خس میکرد و نمیتونست نفس بکشه..
چشماشو برای ثانیه هایی بست و به درخت تکیه داد.. دیشب انقد بی صدا خوابیده بود که لویی ترسید نکنه مرده باشه.. حتی قفسه سینش تکون نمیخورد..
لویی- اون کوهستان رو میبینی.. پشت اونجا سرزمین پدریه منه... سرزمین اتش...
ادوارد- کوهستان.. برای مردم وینکس؟
کوهستان و سرزمین غرب برای پادشاه خیلی قوی و مقتدری بود که به هیچ جنبنده ای اجازه دست درازی به خاکش رو نمیداد.. اونا بهترین پزشک ها رو داشتن و لویی داستان های زیادی راجب اون سرزمین شنیده بود.. اونجا بیشتر از واقعیت به یه افسانه شبیه بود...
لویی- اره...
هوا گرفته وابری بود و احتمالا تا چن ساعت دیگه بارون میگرفت.. زیر درخت جای خوبی بود تا از بارون در امان بمونن.. میتونست قبل بارون بره به شهر و برگرده..
لویی- ادوارد.. باید برم شهر.. میتونم اسب و کمی دارو بخرم..
صورت ادوارد رنگ باخت.. لویی بهش گفته بود اونا داخل شهر ها نمیرن چون خطرناکه و ممکنه تو دردسر بیافتن..ادوارد- ولی تو گفتی..
ادوارد مثل بچه ها بود.. چیز زیادی از زندگی نمیدونست و احتمالا به خاطر مریضیش فقط تو تخت استراحت میکرده.. دنیا بیرون دیوار های قصر زیادی براش ترسناک و غیر قابل تحمل شده بود..
YOU ARE READING
Monster [l.s_z.m]
Fanfictionبا تمام توانش ميدويد. هواي سرد رو با صدا داخل شش هاش پمپ ميكردو باعث ميشد گلوش به شدت بسوزه. سكوت شب باعث شده بود صداي جز صداي پاها و نفس هاش نشنوه. نميدونست چه مدته دويده، پاهاش ديگه جوني نداشت و بدنش در حال پاشيدن بود. صداي قلبش رو تو سرش به وضوح...