سلام دوستان
ووت و كامنت يادتون نره
اگه خوشتون اومده به دوستاتون معرفي كنيد
----------------------
لويي - خدایا...
پسر وحشت زده دستشو رو سینه اش گذاشت و چن قدم از اون مرد فاصله گرفت..
مرد سرشو رو گردنش کج کرد و لبخند شیطانی رو لبش نشست. نگاهش ترسو تو جون پسر انداخت. با انگشتش به شکم لویی اشاره کرد
- چیزی اونجا داری پنکیک؟
مشخصا اون مرد نرمال نبود باعش میشد ترس و وحشت وجود پسر رو مسموم کنه پسر اب دهنشو به زور قورت داد و سعی کرد جلوی لرزش صداشو بگیره..
- ن...نه...
- دروغگو...
با نزدیک شدن مرد بی اراده به عقب قدم برداشت و با برخورد پشتش به دیوار سرد و سخت برج بدنش پرید. مرد دستشو به دیوار برج کنار سر پسر تکیه داد. و انگشت اشارشو از گردن پسر تا سر هوپ پایین کشید.
- نشونم بده..
لویی که تازه فهمید نفس کشیدن یادش رفته، نفسشو با صدا بیرون دادو لباسشو کنار زد.
مرد شکه کمی خودشو عقب کشید
- یه بچه؟؟ مال توعه؟
پسر مردد بود راست بگه یا دروغ ولی زمانی برای فک کردن نداشت و هرچی به ذهنش اومد رو بلند تکرار کرد.
- ن....اره... مال منه...
- چه نا امید کننده... شما رو تو جنگل ول کردن..
مرد روشو برگردوند و درحالی که داشت فک میکرد قدم میزد.
- بدون هیچ سرپناهی...
با تموم شدن جملش نگاه ترسناکش تو چشمای ابی روبروش قفل شد.
پسر بلاخره از هنگ بیرون اومد و از دیوار جدا شد.
- م..من داشتم میرفت...
مرد با ضربه نچندان ارومی که با انگشت شستش زیر چونه پسر زد باعث شد صداش قطع بشه.
- اجازه دادم حرف بزنی.؟؟
لحنش خشک و کشنده مثل بیابون بود.
پسر که باز خشکش زده بود وحشت زده با چشمای درشتش حرکات مرد رو دنبال میکرد.
YOU ARE READING
Monster [l.s_z.m]
Fanfictionبا تمام توانش ميدويد. هواي سرد رو با صدا داخل شش هاش پمپ ميكردو باعث ميشد گلوش به شدت بسوزه. سكوت شب باعث شده بود صداي جز صداي پاها و نفس هاش نشنوه. نميدونست چه مدته دويده، پاهاش ديگه جوني نداشت و بدنش در حال پاشيدن بود. صداي قلبش رو تو سرش به وضوح...