سلام
لطفا ووت و كامنت بديد تا پارتا بعدي بهتر بشه
ممنون ديگه حرفي نيست
----------------------------
لیام بعد رفتن لویی نزدیکای صبح ربکارو خونه دوست مشرکشون پیدا کرد و اونو با یه کالسکه به مقصد شهر بعدی بدرغه کرد.
پنهانی سمت خونه رفت و کتاب قطوری که براش خیلی مهم بود رو برداشت.
اون کتاب یادگار روزای خوش گذاشته بود.ارزو میکرد به همون روزا برگرده و تو همون زمان بمونه.. کاش میتونست جلوی کینه توزی های مردی که عاشقش بود رو بگیره. اون مرد خودشو با کینه و انتقام نابود کرد...
فلش بک
در اتاق با ضرب باز شد و راب خودشو تو اتاق انداخت..
راب- لیام... اینو ببین... تو میتونی حلش کنی؟
لیام که پشت میز مشغول خوندن کتاب بود بدون نگاه به دوستش دستشو دراز کرد و روزنامه رو از دستش گرفت.
سرشو رو گردنش کمی کج کرد و به پسری که خودشو رو رو میز کشید نگاه کرد.
لیام- از کی تا حالا ما معماهای تو روزنامه رو حل میکنیم؟
راب- ببین چقد جایزه برا حلش گذاشتن..
راب هیجانزده به مبلغ جایزه اشاره کرد. و باعث شد چشمای لیام از تعجب گرد بشه
لیام- واو کدوم احمقی همچین پولی برا یه معما میده؟؟
لبخند کجی کوشه لبش نشست
لیام- حل شده بدونش..
فردای اون روز پسر با چشمای شکلاتی معمایی که تو روزنامه بود رو حل کرده بود و اونو به پستچی داد تا به ادرسی که تو روزنامه بود ببرن.
راب با مشت به بازوی لاغر پسر ضربه زد.
راب- لیام تو 20 سالته خیلی باهوشی که تونستی حلش کنی من ازت 2 سال بزرگترم ولی نتونستم...
لیام به خاطر تعریف و تمجید دوستش یکم احساس خجالت میکرد. دستشو پشت گردنش کشید و لبخند تسنعی زد.
فردای اون روز لیام تو اتاقش تو خابگاه دانشکده پزشکی دراز کشیده بود و یکی از کتاباي درسي رو میخوند تا بتونه شب به کلاب خصوصی اشراف زاده ها بره.
دختری که دفعه پیش دیده بود فکرشو مشغول کرده بود و راب بهش گفته بود دختره هم به لیام حس داره.
YOU ARE READING
Monster [l.s_z.m]
Fanfictionبا تمام توانش ميدويد. هواي سرد رو با صدا داخل شش هاش پمپ ميكردو باعث ميشد گلوش به شدت بسوزه. سكوت شب باعث شده بود صداي جز صداي پاها و نفس هاش نشنوه. نميدونست چه مدته دويده، پاهاش ديگه جوني نداشت و بدنش در حال پاشيدن بود. صداي قلبش رو تو سرش به وضوح...