Part 3

1.9K 333 138
                                    

سلام

لطفا ووت و كامنت بديد تا پارتا بعدي بهتر بشه

ممنون ديگه حرفي نيست

----------------------------

لیام بعد رفتن لویی نزدیکای صبح ربکارو خونه دوست مشرکشون پیدا کرد و اونو با یه کالسکه به مقصد شهر بعدی بدرغه کرد.

پنهانی سمت خونه رفت و کتاب قطوری که براش خیلی مهم بود رو برداشت.
اون کتاب یادگار روزای خوش گذاشته بود.

ارزو میکرد به همون روزا برگرده و تو همون زمان بمونه.. کاش میتونست جلوی کینه توزی های مردی که عاشقش بود رو بگیره. اون مرد خودشو با کینه و انتقام نابود کرد...

فلش بک

در اتاق با ضرب باز شد و راب خودشو تو اتاق انداخت..

راب- لیام... اینو ببین... تو میتونی حلش کنی؟

لیام که پشت میز مشغول خوندن کتاب بود بدون نگاه به دوستش دستشو دراز کرد و روزنامه رو از دستش گرفت.

سرشو رو گردنش کمی کج کرد و به پسری که خودشو رو رو میز کشید نگاه کرد.

لیام- از کی تا حالا ما معماهای تو روزنامه رو حل میکنیم؟

راب- ببین چقد جایزه برا حلش گذاشتن..

راب هیجانزده به مبلغ جایزه اشاره کرد. و باعث شد چشمای لیام از تعجب گرد بشه

لیام- واو کدوم احمقی همچین پولی برا یه معما میده؟؟

لبخند کجی کوشه لبش نشست

لیام- حل شده بدونش..

فردای اون روز پسر با چشمای شکلاتی معمایی که تو روزنامه بود رو حل کرده بود و اونو به پستچی داد تا به ادرسی که تو روزنامه بود ببرن.

راب با مشت به بازوی لاغر پسر ضربه زد.

راب- لیام تو 20 سالته خیلی باهوشی که تونستی حلش کنی من ازت 2 سال بزرگترم ولی نتونستم...

لیام به خاطر تعریف و تمجید دوستش یکم احساس خجالت میکرد. دستشو پشت گردنش کشید و لبخند تسنعی زد.

فردای اون روز لیام تو اتاقش تو خابگاه دانشکده پزشکی دراز کشیده بود و یکی از کتاباي درسي رو میخوند تا بتونه شب به کلاب خصوصی اشراف زاده ها بره.

دختری که دفعه پیش دیده بود فکرشو مشغول کرده بود و راب بهش گفته بود دختره هم به لیام حس داره.

Monster [l.s_z.m]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin