سلام سلام
خیلیاتون که ووت و کامنت نمیدید.. حداقل جواب سلامم رو بدین تو فرهنگ ما جواب سلام واجبه😒
یه نفر بهم پیشنهاد کرد که اول دوتا از بوکا رو تموم کنم بعد بقیه رو ادامه بدم، میتونید پیشنهاد بدید کدوم دوتا بوک رو اول تموم کنم و حق با اکثریته😜🙃
لطفا بوک رو تو ریدینک لیستتون اد کنین..
جاستین پشت گردنشو گرفت و اون بچه رو که سعی داشت بهش چنگ بندازه و گازش بگیره رو بلند کرد..جاستین- جالبه،
مثل یه گربه عصبانی سعی میکرد چنگ بندازه و گاز بگیره.. ولی کاری ازش ساخته نبود.. جاستین میدونست چطور اون موجود عصبانی رو بگیره تا نتونه بهش صدمه ای بزنه. تقلا کرد ولي فایده ای نداشت..
نایل- لووووو.. لووووو..
جاستین- ساکت شو..
نایل ترسیده بود و وقتی دید کاری نمیتونه بکنه تو لاک خودش رفت.. مرد اونو قسمت دیگه قلعه برد و با تشخیص بوی لویی دوباره شروع به دست و پا زدن کرد..
جاستین در زد و بعد اجازه هری وارد اتاق شد.. نایل با دیدن هری اونو شناخت.. روز گذشته اون مرد مهربون براش خون اورده بود و با نایل خوب رفتار میکرد..
هری- چطور میتونی با یه بچه اینطوری رفتار کنی؟
جاستین نتونست جلو تک خنده ای که از بین لبهاش بیرون میپرید رو بگیره.. هری داشت براش از طرز رفتار سخنرانی میکرد؟ داشت درست میشنید؟
هری- خفه شو..
جلو لبخندی که داشت رو لبهاش مینشست رو گرفت و بهش اشاره کرد نایل رو زمین بزاره..
به محض رسیدن پاهاش روی زمین سمت هری دوید و خودشو بین پاهاش انداخت.. مشخص بود از جاستین خوشش نیومده و بد نگاهش میکرد.. هوا رو بو کرد و سمت تخت رو نگاه کرد..
نایل- لوووو..
لویی روی تخت گوشه اتاق بود و نایل با دیدنش شروع کرد به اسمشو صدا زدن..
هری- هیس.. تو كه نميخواى بيدارش كنى
هری زیر بغلشو گرفت و اونو تو بغلش نشود.. نایل یکی از معدود دورگه هایی بود که تو این سن از خودش ضعف نشون نداده بود.. دورگه ها از بدو تولد مریض و ضعیف به دنیا میومدن..
کمی خون تو لیوان ریخت و به نایل داد.. اشتهای اون بچه برای خوردن خون نگران کننده بود..باتکون خوردن لویی از بغل هری بیرون پرید و سمت تخت دوید.. سعی کرد از تخت بالا بره و به زحمت خودشو بالا کشید.. با دستش چند ضربه به صورت لویی زد و وقتی دید جواب نمیده به زور سعی کرد خودشو تو بغلش جا بده.. وقتی موفق نشد ساکت کنارش نشست.
YOU ARE READING
Monster [l.s_z.m]
Fanfictionبا تمام توانش ميدويد. هواي سرد رو با صدا داخل شش هاش پمپ ميكردو باعث ميشد گلوش به شدت بسوزه. سكوت شب باعث شده بود صداي جز صداي پاها و نفس هاش نشنوه. نميدونست چه مدته دويده، پاهاش ديگه جوني نداشت و بدنش در حال پاشيدن بود. صداي قلبش رو تو سرش به وضوح...